سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

چقدر خوب است صبح روزی که قرار است سفرکرده هایت بازگردند،اصلا هوا یک جور دیگر میشود باران نم نم میزند و حس طراوت تمام وجودت را فرا میگیرد.

بیدار که شدیم پر از حس نشاط بودیم و با معده ی خالی آشپزی را آغاز کردیم قورمه سبزی و پلوی خوش عطر شمالی به به! چه بوی دلپذیری فضای خانه را پر کرد. حالا وقت زدودن گرد و غبار از تمام سطوح بود چقدر همه چیز بوی زندگی گرفت و بعد از آن یک دوش آب گرم، کلی سرحالمان آورد. اجاق را خاموش کردیم و فضای دلنشین خانه را ترک و با دو ساعت تاخیر در محل کارمان حاضر شدیم. حالا دلمان دیگر شور ناهار را نمیزند و بی صبرانه منتظریم تا هواپیمای حامل عزیزانمان ساعت 1:30 ظهر بنشیند و ما خودمان را در آغوششان رها سازیم.

اصلا به سوغاتی فکر نکرده ایم اینبار!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 11:29 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

این روزهای زندگی هم دارد میگذرد دلمان را خوش کرده ایم به برگزاری یک کنفرانس که قرار است در تیرماه سال جاری اتفاق بیفتد. همه کار میکنیم و لذت هم میبریم. از طراحی لوگو و پوستر و سربرگ بگیر تا نامه نگاری های اداری برای دانشگاهها و قطبهای صنعتی جهت دعوت به جلسات مختلف، از آن طرف یک پایمان در جلسات هماهنگیست یک پایمان در دبیرخانه کنفرانس......خلاصه میگذرانیم و تجربه می اندوزیم و در اجتماع برای خودمان راست راست راه میرویم...

رنگ روزهای زندگیمان پرتقالی است هنوز نه حرارت سرخی سیب را دارد و نه به سردی زردی لیمو میماند. مهم این است که بیرنگ نیست و همین برای شاد بودن اندکمان هم بس است

بابا مامان عزیزمان هم این روزهایشان پر است از معنویت، کربلا هستند و دعاگوی ته تغاری دلبندشان


نوشته شده در یکشنبه 91/2/10ساعت 1:43 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

با سینه ای مالامال از درد و با تنی رنجور از بی مهری روزگار، عزادار پاکترین بانوی عالمم.

بانوی یاسها، چه حسی دارد این شبها، که اگر تاب گریه میان آغوش مادرم را ندارم  سر بر دامان پر مهرت میگذارم و های های بر تمامی غمهایم گریه میکنم بانویم چادرت را پناهم کن که سخت از گزند روزگار هراسانم  

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 4:31 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

این همه حرف یک پاسخ ندارد؟

سجاده گشوده ام، بالای سرم آسمان است، خودم میان زمین و هوا ، زودتر از وقت مزاحم شده ام ببخش، بنده ات آنتایم نیست. سجاده گشوده ام نگاهم میان آسمان به دنبال توست، اشک پهنای صورتم را پوشانده، میخوانمت مگر نزدیک تر نیستی از این رگ خشکیده ی گردنم "خـــــدا" و منتظرم اجابت کنی مرا، برایم فقط یک حرف بگو یا برایم با ابرها یک کلمه بنویس فقط از جانب خودت باشد خود خودت، نگذار میانمان فاصله باشد اگر پاسخی داده ای هنوز نشنیده ام گوشهایم سنگین است بلندتر بگو خودت میدانی چه میخواهم، میخواهم تو بگویی همین

صدای اذان گوش جانم را نوازش میدهد انتظار به سر رسید قامت میبندم بر سجاده عشق و به ملاقاتت می آیم

با من سخن بگو........این همه حرف یک پاسخ ندارد؟


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 8:49 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak