سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

میخواهم برگردم به اولین روزهای زندگیم میخواهم تازه بروم برای تشکیل پرونده حدودا میشود 9 سالگی، میخواهم باز هم در جشن تکلیف نقش دخترک نمایش را بازی کنم میخواهم در همان نقش بمانم میخواهم همان فرشته عبادت به سراغم بیاید با همان بالهایی که چقدر دوستشان داشتم با همان لباس صورتی خوشرنگ و با آن عصای جادویی ستاره دار نقره ای، میخواهم باز برایم حرف بزند از تمام آنچه پروردگارم برایم مقدر کرده باز در گوشم بخواند خدایت گفته "ادعونی استجب لکم" بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را و من سرمست شوم از این همه زیبایی .....

دلم برایت تنگ است دخترک، دلم برای آن همه معصومیتت تنگ است دلم برای پرونده ی سفید و نورانیت تنگ است.......دخترک تو را در کجای این زندگی گم کردم؟!


نوشته شده در دوشنبه 91/4/26ساعت 9:9 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

بودنت را جشن میگیریم و سپاس میگوییم خدا را

همین که شاید روزی در گوشه کنار این شهر از کنار ما عبور کرده باشی .... همین که شاید قدمهای ما بی اراده از رد پاهای تو بگذرد .... همین که اگر در آدینه ای که گذشت نیامدی چشمانمان بر جمعه ی دیگر تقویم خیره میمانَد...به همین حضور بی ظهورت دلمان خوش است

میلادت مبارک امام عشق


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/14ساعت 10:29 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

باز حس شاعریمان گل کرده است این روزها.....شعری که میخونید 5 تیر با یه حس عالی سرودم

من بودم و تنهایی و بغضی که ناتمام

یک آسمان نیاز تو عشقی که ناتمام

احساس دارد این قلم در شعر در غزل

آرام شعله میکشد شمعی که ناتمام

چشمان پرفروغ تو دریایی از حروف

در آخرین نگاه تو حرفی که ناتمام

ساحل قرار بود که روبای ما شود

دریای زندگی چه شد؟موجی که ناتمام

بوسیدمت به خواب ولی زنگ ساعتم

صد حیف تعبیری نشد خوابی که ناتمام

دستم بگیر این دم آخر به جان عشق

بگذار مرهمی بر این زخمی که ناتمام

اینجا میان خاطره هامان عفیفه ماند

شاعر کنار پنجره شعری که ناتمام

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8ساعت 10:54 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

گاهی آنقدر دلم برای کسی تنگ میشود که شاید تنها و تنها محتاج صدای نفسهایش،صدای چرخاندن کلید خانه و یا صدای ریموت ماشینش میشوم. گاهی این دل تا مرز دیوانگی مرا میبرد. تصور میکنم دست و پایم را به تختی آهنی بسته اند... باید ترک کنم، آری داشتن تو اعتیادآور بود و من عادت به تو داشتم و حالا بغض پشت بغض فرو میدهم تا کسی نبیند باران باران اشکهایم را


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 11:46 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

صبح که از خواب بیدار شدیم با تمام وجود ریه هایمان را پر کردیم از اکسیژن خنک اولین روز تابستان، چقدر زود گذشت بهار 91، دلمان میگیرد و بغض بر گلویمان چنگ میاندازد از روزهای غمگینی که گذراندیم. تنها خوبی اش اینست که چه شاد چه غمگین میگذرد و حالا پا بر نخستین روز تیرماه نهاده ایم. خدا کند آنچه در پیش روست رضایت خدا را به همراه داشته باشد ما بندگان که کلا همیشه ناراضی هستیم پس خیلی ملاک نیست.

باورمان نمیشود که در این موقع سال در این شهر کویری و خشک رعد و برق و باران را تجربه کنیم. همین امروز صبح آنچنان نسیم خنکی میوزید که دنیایی مشعوف شدیم از آن جهت که نیازی به روشن کردن کولر ماشین و هدر دادن بنزین نبود. اکنون هم در محل کار حاضریم و روحیه مان در مایه های فروردین ماه است صبحانه هم نخورده ایم و جایتان خالی تازه قرار است تناول کنیم. بفرمایید چایی


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/1ساعت 9:42 صبح توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak