آنقدر مرا با غم دوريت نيازاربا پاي دلم راه بيا قدري و بگذار ؛
اين قصه سرانجام خوشي داشته باشدشايد که به آخر برسد اين غم بسيار
اين فاصله تاب از من ِ ديوانه گرفتهدر حيرتم از اين همه دلسنگــي ديوار
هر روز منم بي تو و من بي تو ولاغيرتکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسيحاي تو هستممن را به فراموشي اين خاطره نسپار
کاري که نگاه تو شبي با دل ما کردبا خلق نکرده است ؛ نه چنگيز نه تاتار !
اي شعر ! چه ميفهمي از اين حال خرابم ؟دست از سر اين شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگ من و عالم و آدمبگذار که يکبار بميريم ؛ نه صد بار !!
تصميم خودم بود به هرجا که رسيدميک دايره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم اين قصه در اين شعر همين جاست :من بي تو پريشان و تو انگار نه انگار !!!
عفيفه جان خاموش مي خوانمت هميشه. خيلي متاثرم بابتِ ...خيلي متاسّفم عزيزم.
نديده و نشناخته دوستت دارم و دعاگويت هستم.