سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

هشت اردیبهشت ساعت 10 صبح وارد اتاق عمل کلینیک نگاه شدم.کلاه و لباس آبی رنگی پوشیدم کفش ها را درآوردم و یک جفت دمپایی سفید مردونه پوشیدم و وارد قسمت بعد شدم. هوای اتاق عمل حسابی سرد بود و علنا میلرزیدم. خانم پرستار دور چشمم را با بتادین تمیز کرد و چند مدل قطره توی چشمم ریخت و سپس مرا به اتاق اصلی راهنمایی کرد. اتاق 5 متری با یک تخت چسبیده به دیوار و دستگاهی که بالای سر تخت قرار داشت. روی تخت دراز کشیدم اضطراب داشتم. دکتر که وارد اتاق عمل شد گفتم دکتر میترسم. دکتر هم به پرستار رو کرد و گفت میترسه پس بکشیدش

 

 

 

دکتر بالای سرم نشست یک پلاستیک که برای جای چشم سوراخ داشت را روی صورتم قرار دادند حالا نفس کشیدن هم سخت بود.دکتر وسیله ای را بر چشمم قرار داد که پلک ها را بیحرکت میکرد یه جوری شدم سپس دکتر شروع به ریختن مایعی در چشمم کرد و به پرستار گفت 20 ثانیه که گذشت اعلام کند تا 20 ثانیه تمام شد همه جا تاریک شد و مجددا بینایی به حالت فوق العاده تار برگشت

 

حالا تنها احساس میکردم دکتر روی سطح چشمم نقاشی میکند یک حس خاصی بود دردی احساس نمیکردم البته دکتر مرتب با من شوخی میکرد تا به عملی که انجام میشد فکر نکنم

حدود 20 دقیقه بعد کار دکتر تمام شد از جا برخاست و گفت حالا 1 ساعت میتونی به خاطراتت فکر کنی و رفت

پرستار وسیله را از چشمم برداشت در نیم ساعت اول هر 2 دقیقه با صدای اخطار دستگاهی چند قطره ریبوفلاوین در چشمم ریخته میشد

در نیم ساعت دوم مجددا وسیله بر چشمم قرار گرفت و اشعه یو وی ایکس بر چشمم تابانده شد و باز هر 2 دقیقه ریبوفلاوین ریخته میشد

وقتی 1 ساعت تمام شد با کمک پرستار بر لبه تخت نشستم واقعا عمل سختی بود حسابی کلافه بودم 1 ساعت و نیم یک جا بخواب تکون هم نخور و به اشعه نگاه کن خداییش آخراش دیوانه شدم چشمم خسته شده بود اما قادر به پلک زدن نبودم

به هر حال عمل تمام شد یک ساندیس هم لطف کردن دادند و سپس دور چشمم را با دستمالی تمییز کردند و یک عینک آفتابی هم به چشمم زدند و مرا به خانه فرستادند

این ماجرا برای من عبرتی شد که برای عمل چشم دیگر مجهز بروم تا در آن 1 ساعت حوصله ام سر نرود

 

 


 

نکته آموزشی:ریبوفلاوین سلولهای بنیادی است که از بندناف به دست می آید و با استفاده از اشعه یو وی ایکس این سلولها به عمق قرنیه نفوذ و باعث ترمیم آن می شوند

و بدانید: مامان و بابا امروز بعدازظهر به عمره مشرف میشوند و باز هم از اصفهان

 باز هم دلتنگی من

باز هم سوغاتی

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak