باران گل
داری یه روز پر برنامه رو با انرژی و با شادی پشت سر میذاری هرچند سردرد از ظهر کلافه ات کرده اما برنامه هاتو مو به مو انجام میدی ... ساعت 3 بعدازظهر وقت آرایشگاه داری دقیقا سرِ وقت میری و با لبخند با همه برخورد میکنی کلا آدم شوخ و زودجوشی هستی خانمی بعد از تو ابروهاشو مرتب میکنه و تو به خاطر یه کار ساده که باقیمونده معطل میشی تا طرف که عجله داره زودتر بره ... کارش تموم میشه و آرایشگر میاد سراغ تو، اون خانم میاد و میگه ابروی راستش با ابروی چپش فرق داره یکی یه کم بالاتره ... تو در حالی که زیر دست آرایشگری با همون حالت شاد بدون هیچ حس بدی میگی " الان فرق مُـــده " ، چهره ی خانومه رو نمیتونی ببینی فقط صداش رو میشنوی که میگه " تو فرق بذار " ، حس میکنی یه کم لحن صداش بد بود اما به روی خودت نمیاری بلافاصله کارِت تموم میشه و از اتاق میای تو سالن که میبینی طرف روسری سرش کرده و داره میره ... تا چشمش به آرایشگر و تو میفته میگه "یعنی چی؟ مگه من با این خانوم شوخی دارم که برمیگرده به من میگه فرق مده " ... سردردت دوبل میشه یه عالمه حس منفی هجوم میاره بهت ... از سالن بدون هیچ حرفی رد میشی و میری اما دلت شکسته اصلا نمیفهمی چرا اینطور شد!!!! .... آرایشگر راضیش میکنه بشینه فرق ابروهاشو از بین ببره و تو همچنان دور از دید نشستی و تو دلت آشوبه...
یعنی واقعا ظرفیت آدما اینقدر کم شده اعصاب ندارن دیگه آمادن که دعوا کنن ....
امیدوارم اون خانوم از سر تقصیرات این خانوم به خاطر شوخی بی جا!! بگذره
آمیــــن
مردی تنها ، از مرگ همسرش سه سالی میگذرد. خدا میخواهد و باز دلش میلرزد برای مونسی، همدمی تا تنهاییش پر شود تا تنهایی زنی که 8 سال از مرگ شوهرش گذشته پر شود. و یک امر خیر و آغاز یک زندگی مشترک پر از محبت ، سرشار از دلبستگی هرروز زمزمه های عاشقانه هر روز وابستگی خبری از غم نیست مردم خیلی حرف زدند خیلی ها قطع رابطه کردند اما ماندند پای عهدشان ، پای دلشان ماندند هرروز را زندگی کردند به خاطرهم برای هم
وحالا بعد از فقط 2 سال و چند ماه، باز تنهایی از زیر خروارها عشق سر برآورد و دست اجل مرد را، مهربانترین مرد را برای همیشه از زنی که به معنای واقعی دلداده بود گرفت....سخت است تنهایی از پا درمیاورد تنهایی میکشد سخت است
مسائل اجتماعی بدجور ذهنمان را درگیر کرده حضور بیشتر بین مردم باعث شده هر روز با آدمهایی سر و کار داشته باشیم که هر کدام به نوعی درگیری دارند. عده ای بیمارند اما انگار اصلا خبر ندارند و عده ای خود را به بیماری میزنند در حالیکه از من و شما سالمترند.
آرامش به جز دقایقی کوتاه در روز شاید بیشتر اتفاق نیفتد.همه چیز سخت شده در چهره ی مردم نگرانیهای مختلف موج میزند.حتی زمانیکه مشغول ورزشند و یا حتی زمانیکه ساز مینوازند.این مردم را انگار هیچ چیز عمیقا شاد نمیکند. همه فقط و فقط روزگار میگذرانند.
فکر میکنم اگر به دنیا آمدنمان اختیاری بود عده ی اندکی پا به این زمین خاکی میگذاشتند.
گاهی در زندگی تجربه کردن تلخ میشود اما پای دل که در میان باشد به دریا زدن هیچ کاری ندارد خیلی آسانتر از آنچه بیندیشی تن به آب زده ای چشمانت را بسته ای و نوازش روحبخش موج بر تنت را احساس میکنی مثل یک رقص پر هیجان جسمت سبک و رها میشود خود را به دریا سپرده ای میگذاری تمام جسم و روحت را ببرد آن دورها همانجایی که هیچ موجی نیست تلالو نور خورشید روی آب برق میزند دلت میخواهد همانجا باشی و حالا دارد آرزویت برآورده میشود خوشحال خوشحالی انگار هیچ چیزی در ساحل برای برگشتن وجود ندارد میخواهی بمانی و ......
یک آن به خود می آیی تنها میان آب، وحشت تمام تنت را در بر میگیرد آن همه زیبایی دیگر به چشم نمی آید غرق شدن تنها راه باقی مانده است چشمانت بی اختیار پر اشک میشود قلبت میشکند مرگ همینجاست باور کن این هم یک نوع مرگ است روحت را میگذاری و جسمت را آب ،روزی به ساحل باز خواهد گرداند.
یک هفته ای میشود کمی به زندگیمان سر و سامان داده ایم از حالت یکجا نشستن و غرق شدن در فکرهای باطل خارج گشته رو به سوی کارهایی که دوست می داشته ایم و پشت گوش انداخته بودیم کرده ایم.
در کلاسهای مختلف نام نویسی کرده تا هم جسم را دریابیم و هم گوشه ی چشمی به روح لطیف و سرشار از احساسمان کرده باشیم.کلاسها سکرت است فعلا نمیشود علنی کرد میترسیم چشم بخوریم و باز هم کنج عزلت پیشه کنیم
و اما امروز اولین گام یک حرکت بزرگ است که بعد از سالها چشم انتظاری دارد به وقوع میپیوندد واقعا دلم میخواهد ادامه دار باشد و دنیای خالی مرا همدم و مونس شود تا یک ساعت دیگر قدم به دنیای جدیدی خواهم گذاشت.....
آخرین روز فروردین 92 آغاز شد ساعت 00:00 بامداد شنبه...چند شبی میشود بد خواب شده ام هزار فکر جورواجور در سرم چرخ میخورد کمی آب مینوشم باز به تختم برمیگردم ... ساعت 00:52 بامداد طاق باز دراز کشیده ام که ناگهان صدای مهیبی از زمین می آید درجا میلرزم برای 3 ثانیه، قلبم تند تند میزند قدرت هیچ کاری ندارم زمین لرزید 4.1 ریشتر در عمق 8 کیلومتری زمین فقط اگر کمی بیشتر بود تمام میشد ... ساعت 1:22 خبری از پس لرزه های احتمالی نیست بلند میشوم هنوز بدنم قرار ندارد کمی آب مینوشم باز به تختم برمیگردم فکرها هجوم می آورند باید کمی بیشتر طعم زندگی را چشید حیف است از دست دادن حتی یک روز بدون لبخند بدون عشق بدون وابستگی
بالاخره آن خبری که دوستان مدتها منتظرش بودند و عده ای هم با لطف زیاد برای اینجانب دعا میفرمودند را به اطلاع عموم میرسانیم:
چند صباحی بود درگیر عشق و عاشقی شده بودیم. نه شبها خواب درست بر چشممان می آمد، نه روزها از ندیدن روی یار تاب به شب رسیدن داشتیم. ولی از آنجا که همیشه آنچه با دل پاک از خدا خواسته شود برآورده میشود معشوق بی خبر از همه جا عاشق ما شد و هر روز در جستجوی راهی برای نزدیک شدن به ما......
روزها و هفته ها سپری شد تا رازها از پرده بیرون افتاد و هر دو زبان به اعتراف گشودیم و حالا با شروع بهار، بهار زندگیمان را میسازیم
پیشاپپش از تبریکات صمیمانه دوستان کمال تشکر را داریم.
شرمنده رسمی است که شدیدا به آن پایبندیم و آن چیزی نیست جز "دروغ سیزده"
سیزده بدر مبارک
Design By : Pichak |