سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

هر ساله در این ساعتها حس خاصی دارم. به سالی که پشت سر گذاشته ام می اندیشم به اینکه چقدر بنده ات بودم و بندگی کردم. چقدر به تو نزدیک شدم و چقدر از تو دور

خدایا بهترین دعا در این لحظات همان است که از کودکی آموختیم

یا مقلب القلوب و الابصار.............سال نو آمد و نیامد یار

یا مدبر اللیل و النهار..................بی حضورش چه اشتیاق بهار

یا محول الحول و الاحوال.............منتهی کن فراق را به وصال

حول حالنا الی احسن الحال........به امید فرج همین امسال

مهربانا سایه ی نعماتت را بر سر ما مستدام گردان

سفره هفت سین سال 1388


نوشته شده در یکشنبه 89/12/29ساعت 11:46 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

باز هم عزیزی از دست رفته و پرستار بچه ها مجبور شده سه شنبه رو مرخصی بگیره، مادر بچه ها هم که آخر سالی سرش کلی کار ریخته و امکان گرفتن مرخصی نداره پس گوشی رو برمیداره و از من که عمه جان هستم می خواد که سه شنبه از ساعت 8:15 تا 15:45 وقتم رو با بچه ها بگذرونم

ساعت 8 شال و کلاه میکنم و میرم به منزل برادر.هر دو ساعت 8:15 خونه و بچه ها رو به من می سپارن و میرن. بچه ها خواب هستند سعی میکنم کمترین صدا رو ایجاد کنم تا هر چه بیشتر بخوابند.کمی خونه رو مرتب میکنم و چون اصولا نمیتونم بیکار بشینم میرم دستی به سر و گوش آشپزخونه میکشم و وسایل روی کابینت و اپن رو میچپونم توی کابینتها تا آشپزخونه خلوت بشه. چایی دم میکنم و نون سنگک رو از فریزر خارج میکنم کم کم منتظرم که دونه دونه بیدار بشن سارا راس ساعت 9:10 منو غافلگیر میکنه و از پشت سرم با صدای گرفته و خواب آلود میگه:سلام عمه مامانم کی رفته؟ خلاصه دست و صورتش رو میشورم و ازش میخوام که آروم با هم صحبت کنیم تا خواهرش بیشتر بخوابه.دوتایی صبحانه میخوریم.لقمه های کوچولو واقعا منو به وجد میاره.مخصوصا که کلی طول میکشه تا همون لقمه کوچولو از گلوی سارا پایین بره و دست من خشک میمونه تا دهن مبارک رو واسه بلعیدن لقمه بعدی باز کنه!

بعد از صبحانه میریم سراغ بند رخت و من لباسها رو با کمک سارا مرتب میکنم و از اون میخوام که لباسای خودش رو از ساینا جدا کنه البته بیشتر بلوز و شلوارها به گفته سارا مال اون بوده که حالا کوچیک شده و ساینا میپوشه.این حس مالکیت نسبت به لباسای قبلیش برای من خیلی دلچسب بود این اخلاقش عین خودمه!!!!

ساینا ساعت 9:55 بیدار میشه و از همون اول خودشو لوس میکنه و میگه:شلام عمه ای....... پروسه شستن دست و صورت و صبحانه دادن هم مثل قبلی انجام میشه و در این حین سارا داره واسه من از زنبور و فیفی و گل پامچال که در یکی از کارتونهاش دیده شیرین زبونی میکنه

مرحله بعد بازی با بچه ها بود که من ساختمون بازی رو پیشنهاد دادم و گرفت و چند قلم ماشین و کشتی و خونه ساختم که خودم بیشتر از بچه ها خوشم اومد سپس مراسم میوه خورون  همراه با موسیقی اجرا شد. آهنگهای نی نی کوچولو واقعا روحمو جلا داد.

ساعت 12:30ناهار بچه ها رو گرم کردم و با هم زرشک پلو با مرغ زدیم که خیلی چسبید البته تا من به این غذا بدم و برنجهای اون یکی رو از دور بشقاب جمع کنم غذای خودم یخ کرد!!

مراسم کتاب خوانی شروع شد اول با کمک بچه ها کتابهاشون رو مرتب کردیم و بعد اونها کتابهای درخواستیشون رو انتخاب کردن و من واقعا دهنم کف کرد از بس قصه و شعر خوندم

دنیای بچه ها واقعا دوست داشتنیه اونها واقعا مهربونن و بدون هیچ منتی بهت لبخند میزنن و میبوسنت

بوسه خواهرانه

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 2:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

خانه بابا جمع هستیم مثل بیشتر روزهای تعطیل. بابا دارد از مراسم خاکسپاری که اخیرا رفته ایم تعریف می کند حدیثی از حضرت علی(ع) می گوید: زمانی که می میرید به خدا می گویید مرا بازگردان و پاسخ می شنوید که هرگز حالا تصور کنید که شخص متوفی شما هستید و از خدا خواسته اید که بازگردید و این خواسته برآورده شده است پس از همین حالا زندگیتان را درست کنید

برادرم نگاه عمیقی به بابا میکند و لبخندی میزند.غرق گفتگو هستیم که او برای کاری از منزل خارج میشود. هنوز ساعتی از لبخندش نگذشته که تلفن به صدا در میآید. بابا گوشی را برمی دارد چهره اش آشفته می شود،دست بر پیشانی می کوبد و تلفن قطع می شود. سراسیمه ایم همه مخصوصا مامان و بابا با صدای لرزان می گوید عماد مرده

دیوانه میشوم صدای جیغ تمام خانه را پر میکند. دختران کوچکش را در آغوش میگیرم و زار میزنم به چهره همسرش که در این چند دقیقه 10 سال پیر شده نگاه میکنم دیوانه تر میشوم میروم در آشپزخانه تا راحت فریاد بزنم میبینم آنجا شلوغ است چقدر زود فامیل و آشنا جمع شده اند از من می خواهند کارها را به آنها بسپارم باورم نمیشود وای که چقدر او را دوست داشته ام فقط اشک میریزم میروم داخل حمام دوش را باز میکنم تا صدایم بیرون نرود جیغ میزنم جیغ میزنم

چشمهایم را باز میکنم باورم نمیشود میبندم و باز جیغ میزنم با لباس میروم زیر دوش میخواهم باور نکنم اما همه چیز واقعی است دیوانه میشوم

چشمهایم را باز میکنم باورم نمیشود خواب بوده ام اما خواب بوده گریه میکنم نمیدانم چرا؟ از خوشحالیست یا آنقدر غصه زیاد بوده که ادامه آن در بیداری دارد آزارم می دهد

با بغض گوشی را برمیدارم شماره شرکت را میگیرم از منشی میخواهم با او صحبت کنم انگار تا صدایش را نشنوم آرامش پیدا نمیکنم. سلام میکند میگویم خوابش را دیده ام و اشک میریزم میخواستم بگویم که خیلی دوستش دارم اما خجالت کشیدم گفتم صدقه کنار بگذار مثل همیشه می خندد خنده اش آرامم می کند

امیدوارم خواب دیشب هیچ وقت اتفاق نیافتد حتی در خواب


نوشته شده در دوشنبه 89/12/23ساعت 11:7 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی بیدار میشویم و خود را تنها می یابیم چقدر خوشحالیم احساس استقلال در خوابیدن به ما دست می دهد مخصوصا که ساعت هشت و نیم صبح وقت آرایشگاه جهت کوتاهی داشته باشیم وای باید روز خوبی داشته باشیم چون سراسر شب گذشته زار زده ایم دستی به بر و رویمان میکشیم و در این صبح دل انگیز در هوای ابری باران خورده با ماشین خیابانهای خلوت را در حالی که به موسیقی مورد علاقه گوش می دهیم می گذرانیم و خود را به دستان هنرمند رزی جون می سپاریم وای که چه زیبا با قیچی زدنها و پیتاژ چهره ما را از این رو به آن رو کرد کلی ذوق می کنیم و به زور موهای حالت دار را می چپانیم زیر شال و سفت دور گردن می پیچیم و راهی خانه می شویم تا وارد می شویم آقای مربوطه می گویند مبارک باشد جوابی نمی دهیم و میرویم فنجانی شیر می نوشیم او دارد آماده می شود چون از چند روز قبل قرار است که امروز برای خرید لباس ایشان و سایر آقایان اقوام به نزد آشنایی برویم به همراه پدر و مادر و برادر من و برادر و خواهر ایشان

خلاصه چند جمله ای می گوییم از سر ناچاری پیرامون اینکه چه بپوشند و این چیزها و ساعت ده و نیم راهی میشویم به سمت خیابان مفتح.اینجانب از بس سرخوش بودم کلی لباس برایشان پسندیدم و ایشان هم کلی ذوق کردند و همه را یکجا خریدیم که شامل دو عدد کت تک سه عدد شلوار سه عدد پیراهن یک عدد کاپشن برای سرمای سال آینده و دو عدد کمربند است

همگی برای ناهار منزل پدر و مادر اینجانب بودیم که در آنجا هم کلی به ما خوش گذشت و انگار نه انگار که دیشبش چه بوده و چه شده.ساعت شش هم به پیشنهاد من به هایلند رفتیم و کلی برای خودم لوازم آرایش خریدم و بعد هم به فردوسی رفتیم برای خرید کفش مردانه

جانم برایتان بگوید در راه برگشت ساندویچ خریدیم و ساعت نه شب در حالی که نای نفس کشیدن نداشتیم به خانه رسیدیم و  یک ساندویچ زبان را نصف کرده دو نفری زدیم

بالاخره دیشب موقع خواب حرفهای مانده در دل را گفتیم ببینیم نتیجه ای می دهد یا نه

 


نوشته شده در شنبه 89/12/21ساعت 12:7 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

دارم عادت میکنم ،بدون تو هم میشود ساعتها به زندگی فکر کرد بدون تو هم میشود موسیقی گوش داد و لذت برد بدون تو قدم میزنم اکسیژن بدون تو هم وارد ریه هایم میشود به خرید میروم فقط و فقط سلیقه خودم برایم مهم میشود بدون تو هم خرید لذت بخش است فیلم هایی که روزی فکر میکردم ساعتها مینشینیم و با هم میبینیم بدون تو هم دیده شد بدون تو سفر هم میروم دلم تنگ میشود اما بدون تو هم این اتفاق افتاده پس جای نگرانی نیست شبها بدون نوازشهای تو هم خوابم میبرد خواب چه بی منت پلکهایم را روی هم میگذارد

تو هم عادت کرده ای بدون من هم آرامش داری و شاید با من نه!

انگشت بر دکمه Delete نهاده ام نمیدانم فشار دهم یا نه کاش تو در این File نباشی چون قلب من Recycle bin ندارد بازگشت ممکن نیست


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 3:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

این روزها حسابی مشغول خانه تکانی هستم اما مگر این خانه از جایش تکان میخورد خیلی احساس بیهودگی میکنم دلیلش هم اینست که من صفتی از مادرم به ارث برده ام که همانا تمییز کردن همه سوراخ  سنبه ها در طول سال است از این جهت دم عید که میشود عزا میگیرم. از پنجره با حسرت خانه همسایه ها را دید میزنم و از تکاندن خانه شان لذت میبرم چون آنها فقط دم عید شیشه هایشان را پاک میکنند یا بالکنشان را میشورند عجب حالی هم دارند اما من به قاب پنجره و شیشه های بلوریش خیره میشوم و با حسرت دستمالی به آن میکشم اما بلوریتر نمی شوند با این حال خودم را مشغول میکنم همه کابینتها را خالی میکنم ظرفها را میشورم خشک میکنم و دوباره میچینم هر بار فشرده تر از قبل تا وسیله ای بیرون نماند و دست و پایم باز شود. اما از دلم بگویم برعکس خانه که تمییز است و خیلی نیاز به تکان تکان خوردن ندارد این دل سنگین است از دوست نداشتن عده ای. اما چاره ای هم نیست نمیتوانم بگویم نفرت یا کینه است هیچکدام نیست فقط آشنایانی که روزی برایم عزیز بودند را دیگر دوست ندارم اگر دوست نداشتنشان را بیرون بریزم دیگر آنها برایم وجود نخواهند داشت. پس برای خالی نبودن عریضه همین حس را نگه میدارم که زنده بودنشان برایم مهم باشد

گاهی مثلا برای خرید عید بیرون میرویم چه قدر از ازدحام مردم خوشم میاید این همه شور و نشاط مرا هم برای خرید هیجانزده میکند اما چیز خاصی نیاز ندارم یادم میاید کودک که بودیم تقریبا همان یکبار برای عید خرید میکردیم و در طول سال خبری نبود اما این سالهای اخیر هرچه بیرون برویم و چیزی چشممان را بگیرد می خریم این حس خوش سالی یکبار هم از وجودمان رخت بربسته

پ.ن:عموی همسر بعد از عمل موفقیت آمیز پیوند قرنیه چشم روز شنبه از پیش ما رفتند جایشان خالیست حبیب هم رفت


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:23 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی قرار است مهمان داشته باشم بیش از همه دوست دارم میزبان شما باشم.حتی وقتی در خوابم مثل دیروز و زنگ خانه به صدا درمی آید با دیدن شما آشکارا حس خوشحالی به من دست میدهد. شما تنها مهمانی هستید که ورود سرزده تان هم مرا غرق خوشبختی میکند. چقدر وجودتان برایم آرام بخش است. این سایه ای که از حضورتان بر جسم نیازمندم می افتد مرا از هر انسانی بی نیاز میکند. عاشقانه دوستتان دارم مادر و پدر عزیزم

خدایا همواره بهترین سایه زندگی را بر سرم قرار ده تا از گزند گرمای سوزان نامهربانیها در امان بمانم


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/4ساعت 10:45 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

روز تولدت هر سال در دلم پر از شادی است. ناخواسته خوب میشوم شاید میخواهم کمی فقط کمی شبیه تو باشم

نامت را عاشقانه دوست دارم از همان کودکی ها نامت برایم مهربانی را تداعی میکرد و همیشه امیدوارم به آن روزی که امتت را فرا می خوانی و دست شفاعت بر سر ما میکشی چه زیبا خواهد شد که ما محمدی ها گرداگردت باشیم و خاک پایت را سرمه چشم کنیم

محمد ستوده شده الهی است که قدوم پر نورش بر این سرای نیستی طعم هستی را چشاند

میلادت مبارک پیامبر خوبیها


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak