سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

خانه بابا جمع هستیم مثل بیشتر روزهای تعطیل. بابا دارد از مراسم خاکسپاری که اخیرا رفته ایم تعریف می کند حدیثی از حضرت علی(ع) می گوید: زمانی که می میرید به خدا می گویید مرا بازگردان و پاسخ می شنوید که هرگز حالا تصور کنید که شخص متوفی شما هستید و از خدا خواسته اید که بازگردید و این خواسته برآورده شده است پس از همین حالا زندگیتان را درست کنید

برادرم نگاه عمیقی به بابا میکند و لبخندی میزند.غرق گفتگو هستیم که او برای کاری از منزل خارج میشود. هنوز ساعتی از لبخندش نگذشته که تلفن به صدا در میآید. بابا گوشی را برمی دارد چهره اش آشفته می شود،دست بر پیشانی می کوبد و تلفن قطع می شود. سراسیمه ایم همه مخصوصا مامان و بابا با صدای لرزان می گوید عماد مرده

دیوانه میشوم صدای جیغ تمام خانه را پر میکند. دختران کوچکش را در آغوش میگیرم و زار میزنم به چهره همسرش که در این چند دقیقه 10 سال پیر شده نگاه میکنم دیوانه تر میشوم میروم در آشپزخانه تا راحت فریاد بزنم میبینم آنجا شلوغ است چقدر زود فامیل و آشنا جمع شده اند از من می خواهند کارها را به آنها بسپارم باورم نمیشود وای که چقدر او را دوست داشته ام فقط اشک میریزم میروم داخل حمام دوش را باز میکنم تا صدایم بیرون نرود جیغ میزنم جیغ میزنم

چشمهایم را باز میکنم باورم نمیشود میبندم و باز جیغ میزنم با لباس میروم زیر دوش میخواهم باور نکنم اما همه چیز واقعی است دیوانه میشوم

چشمهایم را باز میکنم باورم نمیشود خواب بوده ام اما خواب بوده گریه میکنم نمیدانم چرا؟ از خوشحالیست یا آنقدر غصه زیاد بوده که ادامه آن در بیداری دارد آزارم می دهد

با بغض گوشی را برمیدارم شماره شرکت را میگیرم از منشی میخواهم با او صحبت کنم انگار تا صدایش را نشنوم آرامش پیدا نمیکنم. سلام میکند میگویم خوابش را دیده ام و اشک میریزم میخواستم بگویم که خیلی دوستش دارم اما خجالت کشیدم گفتم صدقه کنار بگذار مثل همیشه می خندد خنده اش آرامم می کند

امیدوارم خواب دیشب هیچ وقت اتفاق نیافتد حتی در خواب


نوشته شده در دوشنبه 89/12/23ساعت 11:7 صبح توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak