سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

باز هم عزیزی از دست رفته و پرستار بچه ها مجبور شده سه شنبه رو مرخصی بگیره، مادر بچه ها هم که آخر سالی سرش کلی کار ریخته و امکان گرفتن مرخصی نداره پس گوشی رو برمیداره و از من که عمه جان هستم می خواد که سه شنبه از ساعت 8:15 تا 15:45 وقتم رو با بچه ها بگذرونم

ساعت 8 شال و کلاه میکنم و میرم به منزل برادر.هر دو ساعت 8:15 خونه و بچه ها رو به من می سپارن و میرن. بچه ها خواب هستند سعی میکنم کمترین صدا رو ایجاد کنم تا هر چه بیشتر بخوابند.کمی خونه رو مرتب میکنم و چون اصولا نمیتونم بیکار بشینم میرم دستی به سر و گوش آشپزخونه میکشم و وسایل روی کابینت و اپن رو میچپونم توی کابینتها تا آشپزخونه خلوت بشه. چایی دم میکنم و نون سنگک رو از فریزر خارج میکنم کم کم منتظرم که دونه دونه بیدار بشن سارا راس ساعت 9:10 منو غافلگیر میکنه و از پشت سرم با صدای گرفته و خواب آلود میگه:سلام عمه مامانم کی رفته؟ خلاصه دست و صورتش رو میشورم و ازش میخوام که آروم با هم صحبت کنیم تا خواهرش بیشتر بخوابه.دوتایی صبحانه میخوریم.لقمه های کوچولو واقعا منو به وجد میاره.مخصوصا که کلی طول میکشه تا همون لقمه کوچولو از گلوی سارا پایین بره و دست من خشک میمونه تا دهن مبارک رو واسه بلعیدن لقمه بعدی باز کنه!

بعد از صبحانه میریم سراغ بند رخت و من لباسها رو با کمک سارا مرتب میکنم و از اون میخوام که لباسای خودش رو از ساینا جدا کنه البته بیشتر بلوز و شلوارها به گفته سارا مال اون بوده که حالا کوچیک شده و ساینا میپوشه.این حس مالکیت نسبت به لباسای قبلیش برای من خیلی دلچسب بود این اخلاقش عین خودمه!!!!

ساینا ساعت 9:55 بیدار میشه و از همون اول خودشو لوس میکنه و میگه:شلام عمه ای....... پروسه شستن دست و صورت و صبحانه دادن هم مثل قبلی انجام میشه و در این حین سارا داره واسه من از زنبور و فیفی و گل پامچال که در یکی از کارتونهاش دیده شیرین زبونی میکنه

مرحله بعد بازی با بچه ها بود که من ساختمون بازی رو پیشنهاد دادم و گرفت و چند قلم ماشین و کشتی و خونه ساختم که خودم بیشتر از بچه ها خوشم اومد سپس مراسم میوه خورون  همراه با موسیقی اجرا شد. آهنگهای نی نی کوچولو واقعا روحمو جلا داد.

ساعت 12:30ناهار بچه ها رو گرم کردم و با هم زرشک پلو با مرغ زدیم که خیلی چسبید البته تا من به این غذا بدم و برنجهای اون یکی رو از دور بشقاب جمع کنم غذای خودم یخ کرد!!

مراسم کتاب خوانی شروع شد اول با کمک بچه ها کتابهاشون رو مرتب کردیم و بعد اونها کتابهای درخواستیشون رو انتخاب کردن و من واقعا دهنم کف کرد از بس قصه و شعر خوندم

دنیای بچه ها واقعا دوست داشتنیه اونها واقعا مهربونن و بدون هیچ منتی بهت لبخند میزنن و میبوسنت

بوسه خواهرانه

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 2:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak