سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

این پست را فقط و فقط برای خودم مینویسم تا باز تلنگری باشد بر این همه دنیا دوستی این همه حرفهای خاله زنکی این همه قهرهای بی پایه و اساس این همه از صبح تا شب دویدن برای افزایش تجملات و این همه.......

چقدر میترسم خدا، چه زمانی نوبت من است؟ کاش میشد در این صف مرتبا جای خود را به کسی میدادم اما میدانم که نمیشود... زمانش شاید نزدیک نزدیک باشد و همین مرا دچار سرگیجه میکند

آن زمان که همه جسم ناتوان و بی اختیارم را بدون آن همه لباسهایی که به داشتنشان فخر میفروختم میبنند آن زمان که چشمهایی نگران ،تن باد کرده و کبود شده مرا با افسوس مینگرند چقدر خجالت میکشم با این تن عریان......چقدر دوست داشتم بین همه عزیزان باقی بمانم چقدر دوستشان دارم و چقدر دوستم میدارند

از ساعت 8 صبح امروز سردرد شدیدی دارم نمیدانم بهوش می آیم یا نه؟

عزیزی از اقوام که در مهربانی بی نظیر بود از دست رفت با اینکه نسبت دوری با من داشتند آنقدر خوبی دیده بودم که واقعا قلبم گرفت.برایشان از خدا طلب آمرزش دارم و امیدوارم امشب جده بزرگوارشان حضرت زهرا شفاعت نمایند

برای شادی روح مرحومه فخرالسادات برکت صلوات


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/27ساعت 5:58 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak