سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

پرده اول: قیچی که دم دست باشد سنگدل میشوی شروع میکنی به چیدن، ورق میزنی و میخوانی، وجودت گر میگیرد، نمیدانی حست چه میگوید فقط میخواهی یکبار دیگر مرور کرده باشی انگار ناخواسته میخواهی بر قلبت حک شود هرآنچه در آستانه‌ی نابودیست. لبه تیز قیچی را بر لبه مظلوم خاطراتت میگذاری صدای چیده شدن کاغذها با صدای تیر کشیدن قلبت آمیخته میشود، سعی میکنی برشها یک اندازه و مرتب باشد اینجا هم میخواهی خوش سلیقه باشی. ساعتها میگذرد، از آن چند برگ، حالا تپه‌ای پوشالی پیش رویت است همه را با دقت جمع میکنی ریز ریزهای بر جا مانده را هم بادستهایت برمیداری و همه را درون کیسه‌ای میریزی. حالا همه خاطرات پاره پاره شده توی دستانت آماده سفر است. لباس میپوشی تا بدرقه کنی مسافر دوست داشتنی سالهایی از عمرت را. گوشه گوشه شهر را زیر و رو میکنی بهترین سطل زباله را پیدا میکنی یک نفس عمیق میکشی و کوله بار خاطراتت را رها میکنی.

پرده دوم: با سرعت از خاطراتت فاصله میگیری، فکر میکنی دیگر حتی یک لحظه نه آنها یادی از تو میکنند نه تو. حالا تمام باقی مانده‌ی عمرت درگیر دو چیز هستی هم تمام آن خاطراتی که داشتی هم سرنوشت خاطرات قیچی شده‌ات


نوشته شده در شنبه 90/2/24ساعت 9:34 صبح توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak