سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

دیشب با همسرمان پیرامون سردرگمی اخیر سخن گفتیم و او ما را مختار کرد که هر چه دوست داریم همان باشد اما تاکید کرد که دل مادرمان را به دست آوریم. از این رو صبح عزممان را جزم کردیم که برویم اما گفتیم اول تماسی بگیریم ببینیم اوضاع چگونه است که همان وقت تلفن زنگ خورد و مادرمان با لحنی آرام و در عین حال با تحکم گفتند پاشو زود بیا اینجا و تماس را قطع فرمودند. راستش کمی به ما برخورد ولی خوب بلافاصله تماس گرفتیم و گفتیم ما میاییم. نمیدانید در دلمان چه آشوبی بود اما از آنجا که میگویند از آن نترس که های و هو دارد ما هم از بدو ورود چنان با اقوام مربوطه خوش و بش کردیم که انگار نه انگار. هیچ حرف خاصی هم پیش نیامد تا در دلمان باز شود. خلاصه اینکه به خیر گذشت حتی تعارف هم کردیم که حتما چند روزی بمانند و به ما هم افتخار دهند در خدمتشان باشیم.

واقعا در کار خودمان مانده‌ایم وقتی میبینیمشان به خاطر مریضی و کهولت سنشان دلمان به رحم میاید اصلا یادمان میرود چقدر بدی دیده‌ایم و چقدر قصد تلافی داریم!

الان داریم به این موضوع فکر میکنیم که شاید دوریها باعث میشود که خاطرات بد همیشه به قوت خود باقی بمانند و شاید اصرار پیامبرمان بر صله رحم از همین جهت باشد چون واقعا وقتی یکدیگر را میبینیم و میبوسیم و سخن میگوییم کینه‌ها فروکش میکنند......


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 4:35 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak