باران گل
امروز عید بود اما همچنان در دلِ من هیاهوی مرگ و شیونِ یک داغ بیداد میکند.عزای عشق جانم را میکاهد. آرام آرام باید فراموش کنم چند ساله ام! این روزها هم خواهد گذشت همچون سالهای اخیر، هرچند سخت هرچند پر درد
به هر حال با همین حال و هوا هم عیدتان مبارک
باران که میبارد همنوایش میشوم او زلالِ زلال من غمگینِ غمگین نگاه میکنم باریدنش را نگاه میکند باریدنم را....اشکهایم بی تابش میکند
پهنای صورتم خیسِ خیس پهنای آسمان بارانِ باران
اشکها خاطراتم را می سوزاند باران دلم را....دلم تنگ است برای قدم زدن زیر باران
وقتی از زمین و آسمان برایمان میرسد بهتر از این نمیشود.غیر از ماجراهایی که در دهه های اخیر برایمان اتفاق افتاده که شاید یک روزی یک جایی برای دلمان به سبب خالی شدن بنویسیم ماجرای دیروز هم شنیدنش خالی از لطف نیست
بعد از سنواتی که از روییدن اپسیلونی از دندان عقلمان میگذشت بالاخره دل را به دریا زدیم و خودمان را به دست جراحی سپردیم.اگر بگوییم غلط کردیم بیراه نگفته ایم که واقعا همه چیز را جلوی چشمان ناباورمان دیدیم و این تن رنجور از مسائل روحی را با رنجی فیزیکی روبرو کردیم.
تنهای تنها راهی کلینیک دندانپزشکی شدیم دقیقا ساعت 3 بعد از ظهر دیروز بود.بلافاصله به اتاق جراحی راهنمایی شدیم جراح پس از معاینه و دیدن عکس های کوچک دو دندان عقلمان دستور عکس ای پی جی داد که همانا عکس رادیولوژی از کل فک بود بعد از گرفتن عکس مجددا به خدمت جراح جوان جدی رفتیم تمام تنمان میلرزید واقعا دلمان میخواست برگردیم اما انگار میخواستیم خودمان را محاکمه کنیم آخر دلمان میخواست این درد روحی به جان جسممان هم بیفتد تا شاید اشکهایمان راحت ببارد و دیگر ملاحظه نگاه دیگران را نکند.جراح گفت هر دو دندان را بکشم؟ گفتیم نمیدانیم توانش را داریم یا نه! دو آمپول بی حسی بر لثه سمت راستمان تزریق شد و منتظر ماندیم تا زمانش رسید راس ساعت 3:45 جراحی آغاز شد. چشمانمان را بستییم طعم تلخ تنهایی را با تمام وجود حس کردیم. هیچ دستی نبود تا لرزش دستانمان را مرهم باشد و هیچ کس نگران این تن بی جان از کم غذایی های اخیر نبود. صدای دستگاهی آمد که گویا لثه را شکاف میداد و سپس فقط فشار انبر را حس میکردیم اما دندانمان هم مثل جانمان سخت در می آمد. جراح هم تاب نیاورد و باز به جان لثه افتاد و شکاف را عمیق تر کرد و سپس با فشاری نه چندان زیاد دندان عقلمان را کشید تا دیگر اسمی هم از عقل نداشته باشیم.بخیه ها هم زده شد دستوراتی هم داده شد 15 دقیقه طول کشیده بود. ساعت 4 از اتاق جراحی خارج شدیم چشمانمان تار شد به سختی بر روی اولین صندلی نشستیم اما حالمان بدتر از اینها بود بعد از 10 دقیقه بار دیگر عزم رفتن کردیم اما در میان پله ها تلو تلو خوردیم باز دست خدا ما را نشاند.ساعت 4:30 در داروخانه بودیم بدون اینکه بتوانیم حرفی بزنیم داروهایمان را گرفتیم و برای تزریق آمپول مسکن به بخش تزریقات رفتیم
دیروز هم گذشت مثل خیلی از روزهای تنهاییمان
Design By : Pichak |