باران گل
امروز پنجمین روز از ماه مبارک رمضان است توی این چند روز خیلی دوست داشتم مطلبی بنویسم که احساسم رو نسبت به این ماه بگه راستش میخواستم خیلی فکر کنم و مطلب خوبی بنویسم اما اصلا فرصت نکردم دیدم داره دیر میشه یک ششم از ماه داره میره و من هنوز حرفی نزدم.امروز هم بدون هیچ پیش زمینهای خواستم که بنویسم
همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان به کدام دوست گویم که محل راز باشد چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
اذان صبح را که میشنوم ، نماز صبحی که اثری از خواب در آن نیست را که میخوانم ، قرآن را که در بین دستانم میگیرم و در آیه آیههایش با دل و جان غرق میشوم ، وقتی تشنگی طاقتم را میگیرد و لبانم نقش ترک برمیدارد ، وقتی زبانم را از بدیها بازمیدارم و نگاهم را به چشمان خودم هم نمیاندازم ، هنگام افطار که ترس نپذیرفتن روزهام وجودم را فرامیگیرد ، آن زمان که دلم برایت تنگ میشود نکند دستم را که از بدو آفرینشم گرفتهای از دستان پرمهرت رها کنی نکند مرا دوست نداشته باشی حالا که دلم شکسته حالا که تو را بیشتر از همیشه میخوانم مرا در این میهمانی عزیز شمار
التماس دعا
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
در ابتدا از همه دوستان عذرخواهی میکنم که اینقدر کم کار شدم.در این مدت جای همه شما خالی 3 بار به مراسم عروسی رفتم.
اولیش 30 تیر ماه عروسی دختردایی اینجانب در اصفهان بود.
دومیش 6 مرداد عروسی دوست دوران دبیرستان اینجانب در تهران بود.
سومیش 13 مرداد عروسی دخترعموی اینجانب در اصفهان بود.
بنابراین مشخص شد که چقدر سر من شلوغ بوده در عرض 2 هفته 2 بار با ماشین شخصی به همراه خانواده برادرم با دو تا فسقلی شیطون رفتم اصفهان.خودتون تجسم کنید.
همه اینها به یکطرف اعمال خانومانه قبل از مراسم عروسی هم یکطرف حساب کنید چند بار وارد آرایشگاه شدم و چند بار خارج شدم .خیلی فکر نکنین مطمئنا به تعداد دفعات ورود ،خروج هم داشتم. حالا گشتن توی خیابونا دنبال لباس و کیف و کفش و سرک کشیدن توی زرتشت دنبال پارچه دلخواه و حالا بگرد دنبال خیاط خوب که نزدیک خونه هم باشه و خلاصه حسابی بهم حق میدید.امروز هم بعد از این 3 روز مرخصی آخر اومدم سر کار.یک عالمه کارای جوراواجور ریختن روی سرم....
پ.ن.1:بیشتر میام
پ.ن.2:از اینکه نتونستم 5شنبه بیام دوستای عزیزمو ببینم خیلی متاسفم(اصفهان بودم دیگه)
نیمه شعبان 1176 اُمین سالروز میلاد امام آرزوها بر همه دوستدارانش مبارک باد
آهسته آهسته
تپیدنهای قلبم ناله شد آهسته آهسته
وجودم مست تو آواره شد آهسته آهسته
دلم سرگشته و حیران دیدارست، دانستی؟
چسان کاشانهام ویرانه شد آهسته آهسته
چه ساعاتی بدون تو، دقایق را سپر کردم
ببین که صبر ما سالانه شد آهسته آهسته
ز چشمانت سؤالی پرس از حال دل خسته
شنیدی؟ گفت او دیوانه شد آهسته آهسته
به هر روز و به هر سالی همه گویند میآیی
ز بس دیر آمدی افسانه شد آهسته آهسته
در ایام جوانی گرد پیری بر سرم ریزد
دریغا عاشقت صدساله شد آهسته آهسته
نمیبینم تو را، دانم چرا ای آفتاب من
سراسر ابر دل آلوده شد آهسته آهسته
تو شمع پرفروغی، روشناییبخش دلها را
تماشا کن که جان پروانه شد آهسته آهسته
به آن نوری که عشق تو درون سینه تابانده
دگر عشق زمینی سایه شد آهسته آهسته
از آن لحظه که برپا شد تمنای ظهور تو
وجودم با بدی بیگانه شد آهسته آهسته
ببار ای ابر رحمت بر سرای سینه و بنگر
برای دیدنت آیینه شد آهسته آهسته
برای لحظه دیدار تو دانی چهها کردم
تمام جسم و جانم دیده شد آهسته آهسته
سر سجادهام هر شب به درگاه خدا ذکرم
برای بودنت شکرانه شد آهسته آهسته
ز اسرار نهان من دگر آگاه آگاهی
همه ناگفتههایم گفته شد آهسته آهسته
به عشق تو تمام هستی هستی
عفیفه بار دیگر زاده شد آهسته آهسته
پ.ن: این شعر رو در اسفند ماه سال 88 سرودم و الان تقدیمش میکنم به آقای مهربونم.تولدتون مبارک
دو سال پیش پا گذاشتی تو زندگیم.بهترین روز زندگیم رو واسم رقم زدی و چقدر بهم خوش گذشت.خاطرات لحظه به لحظه دوم مرداد 87 هیچ گاه از ذهنم فراموش نمیشه.دقایقی تکرار نشدنی و گاهی پر از استرس، مخصوصا وقتی برق آتلیه رفت و ما اول به باغ رفتیم و بعد واسه عکس به آتلیه برگشتیم.نگران بودیم ولی باز هم لذت داشت.یادته یه کلاه خیلی خوشگل خریده بودم تا تعدادی از عکسهام با کلاه باشه و بعد از گرفتن کلیه عکسها وقتی سوار ماشین شدیم دیدیم کلاه روی صندلی عقب جا خوش کرده و ما یادمون رفته......
امروز که دو ساله زیر یک سقف با هم زندگی میکنیم از انتخابم خیلی خیلی راضیم و خدا رو شکر میکنم که همسفری مهربون و صبور نصیبم کرده.تنها آرزوم سلامتی و شادی توست و اینکه تا آخرین روز عمرم تو رو در کنارم داشته باشم
عزیزم امیدوارم این روز واسه تو هم تداعی کننده خاطرات خوب باشه و از من و انتخابت راضی باشی.
سالگرد ازدواجمون مبارک
Design By : Pichak |