سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

ساعت 9 بیدار شدم یه جورایی حس کردم باید یه چیزایی بخونم سریع بدون فوت وقت حاضر شدم و رفتم خونه‌ی بابا و مامان عزیزم که چند روزی میشه از اصفهان اومدند....خلاصه رفتم سر کمدی که هنوز به وسایل من تعلق داره کتاب ادبیات و کتاب بینش اسلامی رو پیدا کردم و شروع کردم به ورق زدن مثلا داشتم درس میخوندم اما مگه این شعرها و حرفهایی که توی بیشتر صفحات نوشته بودم میذاشت من کمی فقط کمی تمرکز داشته باشم

مثلا اول کتاب ادبیات کلی لغت نوشته بودم که دبیرمون اشتباه تلفظ کرده بود و چقدر ما میخندیدیم ای دبیر محترم حلال فرما با اینکه 9 سالی از اون کلاس گذشته اما باز هم حسابی خندیدم انگار همین دیروز بود

خلاصه واستون بگم بعد از این همه درس خوندن دیگه وقت ناهار شد و بعد هم لالا تو بغل مامان که با هیچ چی عوض نمیکنم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 4 شده واسه اینکه به ترافیک نخورم از چایی خوشرنگ مامان گذشتم و اومدم خونه

فردا ساعت 2:30 آزمون شروع میشه هرکی دعا کنه جایزه داره مثلا اون لغت‌ها رو واستون اینجا مینویسم که انبساط خاطرتون فراهم بشه


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/8ساعت 5:31 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak