سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

نمیدانم خدا را در کجای نوشته‌های نانوشته‌‌ام نگاشته‌ام اما همین جاها بود بگذارید چند ورق دیگر هم این دفتر زندگی بخورد شاید پیدا شود.یکی می‌گوید بیخودی نگرد اگر خدایی داشتی در هر برگ زندگی‌ات نوشته بودیش حتی اگر در متن اصلی نبود آن بالای کاغذ همان گوشه‌ی سمت چپ بالا با سیاهی قلمت بر سپیدی دفترت نقشی از خدا می‌کشیدی.نمیدانم چرا قلبم فشرده شد خواستم جوابش را بدهم خشمم را مهار کردم اما زیر لب گفتم بی‌خدایی در خون ما نیست اگر خدایی نداشتم همین چند برگ در میان هم نامی از او نمی‌گذاشتم عجب مردم بی‌فکری هستند گمان می‌کنند فقط و فقط باید هر روز خدا را مشق کرد تا خدا را داشت نه نه اینطور نیست خدا باید در دل باشد نیازی به سیاه نویسی ندارد و چند جمله‌ی دیگری هم گفتم...  راستش خودم حرفهایم را باور نداشتم مطمئن بودم خدا را دارم اما فهمیدم خیلی کم است این داشتن

بگذار دقیق تر نگاه کنم باز دارم ورق می‌زنم بیش از 9000 برگه را زیر و رو می‌کنم خیلی طول نمی‌کشد چون بیشتر صفحات چیزی برای خواندن ندارد به عادت روزمره فقط سیاه مشقی در آن دیده می‌شود چند برگی چشم دل را می‌نوازد برگه‌هایی که از سپیدی می‌درخشد در میان خط به خطش می‌گردم دنبال خدا.......

میرسم به نام دوست‌داشتنی‌اش قلبم به تپش می‌افتد حرفهایش به تارهای صوتی‌ام زیبایی می‌بخشد می‌خوانمش خ د ا ،خدا را می‌خوانم


میدونم فقط زمانی که بهت نیاز دارم صدات می‌کنم و میدونم که هر بار هم با همه محبتت جوابم رو میدی. بگذار ورق زندگی فردای عفیفه با نام زیبایت سپید باشد.

خدایا کمکم کن

التماس دعا


نوشته شده در سه شنبه 89/10/14ساعت 3:47 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak