باران گل
گاهی در اولین ساعات روز جمعه میشود حسی مطلوب را تجربه کرد، لذّتش وقتی بیشتر میشود که چند سالی زبانت مو درآورده باشد از بس تقاضایش کردهای. چند هفتهای بود که باز پاپیچ شده بودیم اما هر جمعه مسئلهای پیش میامد و نمیشد، البته بیشترین موارد مربوط بود به مهم بودن خواب همسر که اصلا نمیتوانست از آن چشم بپوشد. جمعهای که گذشت سر اذان صبح همسر محترم را بیدار کردیم و بعد از خواندن نماز از او پرسیدیم که میرویم؟ گفت بگذار فکر کنم اما مرتب چُرت میزد خلاصه اینکه از ساعت 4:05 تا ساعت 5:10 ایشون فکر میکردند و بالاخره بعد از 4 سال که از عقدمان میگذرد برای رفتن به کوه جواب مثبت دادند. حالا بگوییم که چقدر هم ما آمادگی داشتیم نه قمقهی آبی نه کفش کوهی و نه چیزهای دیگر تنها کاری که کردیم سریع 2 عدد لقمهی نون و پنیر و خیار درست کردیم و چند عدد خرما برداشتیم و گذاشتیم در کوله پشتی دوران دانشگاهمان که همسر خواب آلود از بالای کمد درآورده بود.
ساعت 6 رسیدیم پارک جمشیدیه وای که چقدر مردم آمده بودند از آنجا که ما به مسیر کلکچال بسیار واقف بودیم سر از جادهای درآوردیم که حدود 1000 پله داشت هرچه گفتیم همسر عزیز مسیر کوهپیمایی پله ندارد تازه اینقدر خلوت نباید باشد این همه ماشین پارک شده پس چه بود! نتیجهای نگرفتیم دیگر خودتان بفهمید چه کشیدیم تا رسیدیم به انتهای پلهها، حالا دقیقا جایی بودیم که مسیر اصلی کوه را میدیدیم که آنطرف یک دره بود و ما هیچ دسترسی به آن داشتیم. چارهای نبود، جایی روبروی شهر نشستیم و لقمههایمان را خوردیم. اصرار کردم حیف است تا اینجا آمدهایم بالاتر نرویم از جادهای باریک خود را به پلههای دیگری رساندیم که تا بالای کوه میرفت شروع به بالا رفتن کردیم چشمتان روز بد نبیند هنوز چند پلهای بالا نرفته بودیم که صدای پارس سگی از نزدیک به گوشمان رسید ما هم که در این مواقع دیگر به هیچ چیز نمیاندیشیم و دو پای دیگر قرض میگیریم و فرار را بر قرار ترجیح میدهیم با شتاب مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم تا پایین کوه فقط صدای خندهی همسر را میشنیدیم و بس.
تازه در این وقت بود که با شنیدن صدای آب رودخانه مسیر اصلی را کشف کردیم و با اعتماد به نفس کوهپیمایی را آغاز کردیم. البته زیاد دوام نیاوردیم و قبل از رسیدن به ایستگاه 1 بازگشتیم. البته تجربهی خوبی بود برای 4 سال بعد که باز همسر راضی شود.
Design By : Pichak |