باران گل
هر چه میگوییم ما داریم حسهای جدید تجربه میکنیم شما باور نکنید. یکی از آن حسهایی که تا بحال تجربه نکرده بودیم همین حسی است که 2 روز است دلمان را آشوب کرده، هر چه سرمان را گرم میکنیم باز هم پریشان خاطریم
فکر میکنیم حسمان چیزی شبیه حس مادرهایی است که نازدانه دخترشان در شرف عروسی است، هرچند حسابی قوم شوهر در گوشمان فرو کرده اند که "ما مادر نیستیم" اما عجیب حسهای مادرانه در ما فوران میکند "شرمنده"
باز مسافرم ، اینبار با دلهره، هم بغض دارم هم لبخند، هم نگرانم هم امیدوار. شبها که سجاده ی بندگی را میگشایم بی اختیار خواسته ام میشود خوشبختی او. شاید خیلی ها من و او را برای دوستی مناسب ندیدند و نمیبینند شاید خیلی از عقیده ها و فرهنگهایمان تناسبی با هم ندارند اما مگر میشود رشته ای را که یکبار پاره شد و یک ترم ما را جدا کرد از تمام با هم بودنها و یک روز، ابر و باد و مه و خورشید و فلک کمر بستند و رشته ی ما را گره زدند گسست؟! محبت و علاقه ای که بین ماست فراتر شد از تمام شرط های زمینی، از اینکه او باید مثل من باشد یا من مثل او. با او ماندم با من ماند تا سنگ صبور هم باشیم تا وقتی شادیم اولین فردی که باید بداند من باشم او باشد وقتی غصه ها کوه شد تیشه ی من بر غمهایش بکوبد تیشه ی او بر غمهای من
و حال او زیباترین عروس دنیا میشود در بهترین شب زندگی او، در بهترین شب زندگی من همین 4شنبه در 30امین روز شهریور ماه....دلشوره دارم باید خوشبخت شود باید
در تمام مدتی که نبودیم بیشتر حسهایی که یک انسان میتواند در طول عمر حتی یکبار لمس کند را تجربه کردیم
یادمان است آخرین بار برای تولدمان پستی نگاشتیم حس روز تولد که هرسال تکرار میشود حسی توام با اندوه از پایان یافتن 1 سال دیگر از عمر
حس آخرین روزهای ماه رمضان،رمضانی که شاید دیگر برایمان تکرار نشود، اشکهای آخرین دقایق، امید به بخشیده شدن، آمرزیده شدن، پاک شدن
حس تنهایی و بی حوصلگی، حس دردهای به دل مانده که نه آدمی برای شنیدنش داریم نه فرصتی برای گفتن.....آدمها گاهی توان گوش دادن به دردهایمان را ندارند باید سکوت کنیم تا دردی بر دردهایشان نیفزاییم
حس شور حس شیطنت حس کودکی حس دویدن میان علفهایی که بوی تازگیشان برایمان نوستالوژی شد و چقدر ما بغض میکنیم از یادآوری خاطرات... سفری کوتاه به چادگان به همراه دوستانی که نه تنها نسبت فامیلیشان مارا در کنار هم قرار داد بلکه بیش از آن صفای باطنشان سفر را برایمان چون عسل شیرین کرد
روزهای شهریور برایمان سرشار از حسهای گفتنی و ناگفتنی بود.... علاقمندی به آنچه تا بحال توجهی نداشتیم و بریدن از آنچه گویی بدون آن نخواهیم بود
خیلی خوشحالم که شب تولدم با شب قدر مقارن شده. خداکنه فردا که تقویم عمرم ورق میخوره و 1 سالِ دیگه از عمرم از دست میره و جسمم وارد 28اُمین سال زنده بودنش میشه روحم تازه متولد بشه و سفید و بدون جای پاک کن منو غرق شادی کنه. خدا کنه امشب بهترین هدیه رو از خودِ خدا بگیرم و آمرزیده بشم در تولد 27 سالگیم
Design By : Pichak |