باران گل
تو کمبود خواب داری، من کمبود محبت
تو از خوابت نمیگذری، من از محبت ندیدن
محبت و توجه به من برای تو مهم نیست، خواب و استراحت تو برای من
به موازات هم میرویم نه با هم، این زندگی آن نیست که میگفتی
پرده اول: قیچی که دم دست باشد سنگدل میشوی شروع میکنی به چیدن، ورق میزنی و میخوانی، وجودت گر میگیرد، نمیدانی حست چه میگوید فقط میخواهی یکبار دیگر مرور کرده باشی انگار ناخواسته میخواهی بر قلبت حک شود هرآنچه در آستانهی نابودیست. لبه تیز قیچی را بر لبه مظلوم خاطراتت میگذاری صدای چیده شدن کاغذها با صدای تیر کشیدن قلبت آمیخته میشود، سعی میکنی برشها یک اندازه و مرتب باشد اینجا هم میخواهی خوش سلیقه باشی. ساعتها میگذرد، از آن چند برگ، حالا تپهای پوشالی پیش رویت است همه را با دقت جمع میکنی ریز ریزهای بر جا مانده را هم بادستهایت برمیداری و همه را درون کیسهای میریزی. حالا همه خاطرات پاره پاره شده توی دستانت آماده سفر است. لباس میپوشی تا بدرقه کنی مسافر دوست داشتنی سالهایی از عمرت را. گوشه گوشه شهر را زیر و رو میکنی بهترین سطل زباله را پیدا میکنی یک نفس عمیق میکشی و کوله بار خاطراتت را رها میکنی.
پرده دوم: با سرعت از خاطراتت فاصله میگیری، فکر میکنی دیگر حتی یک لحظه نه آنها یادی از تو میکنند نه تو. حالا تمام باقی ماندهی عمرت درگیر دو چیز هستی هم تمام آن خاطراتی که داشتی هم سرنوشت خاطرات قیچی شدهات
وقتی دلمان بهانه میگیرد برگهایت را ورق میزنیم میخوانیم و مرور میکنیم گاهی اشکی میچکانیم گاهی بغضی فرومیدهیم گاهی حسرت روزهایی که میشد بهتر غروب شود را میخوریم و گاهی مزهی ساعتهای خوشی را که لحظه لحظهاش خاطره است میچشیم.
باز ورق میزنیم گاهی از اول میخوانیمت گاهی از آخر از هر طرف که میخوانیم بهانه ها تمامی ندارد. امروز همان آینده ایست که سالها پیش تصورش میکردیم. شاید امروز بهتر از تصورات دیروز باشد بهتر از آنی که ما میخواستیم خدا برایمان رقم زده باشد، ولی ذهن با همه خاطرات نزدیک هیچگاه خالی از خاطرات دور نمیشود.
هر چه میخواهم خوبیهایم را برایت شماره کنم نمیتوانم ، هر چه خوبیهایت را میشمارم تمامی ندارد. قلبم شکسته نمیخواهم مرا دوست بداری خالی خالی، میخواهم دوستم بداری پر پر، نمیخواهم آرزویت ماندن من باشد و رفتن تو، کاش قلبم از شیشه بود میدیدی چقدر آرامش و محبت دارد برای تو فقط نشان نمیدهد ببخش
دوست داشتم برایت بهتر از اینها باشم
از صبح که بیدار شدهایم هی با خودمان تکرار میکنیم که یادمان نرود نزدیک ظهر است که وقتی خالی حاصل میشود گوشی را برمیداریم و با شتاب شمارهاش را میگیریم خودش جواب میدهد بعد از سلام و احوالپرسی بیصبرانه میگوییم هجدهمین سالگرد ازدواجتان مبارک خیلی خوشحال میشود که به یادش بودهایم ، میگوییم خدا کند سالهای سال در کنار برادر عزیز ما با خوشبختی زندگی کنی و خودت که فرشته زندگیش هستی همواره شاد و سلامت باشی.
9 ساله بودیم که برادر بزرگمان ازدواج کرد دقیقا در روز معلم چقدر زود گذشت اصلا باورمان نمیشود. بعد از اینکه مکالمه را قطع کردیم با خود گفتیم یعنی میشود روزی هجدهمین سالگرد ازدواج من و محمد بشود؟؟؟
پ.ن: روز معلم مبارک
پارسال اینگونه نوشته بودیم
نمیدانیم این ژن معیوب است یا درستش هم همین است که بیشتر اطرافیان هم از همین موضوع رنج میبرند. بیست مدل بلوز و شلوار و کفش و روسری و شال تهیه میکنیم اما گاه مهمانی که فرا میرسد انگار هیچ بلوزی با هیچ دامن یا شلواری و هیچ کیفی با هیچ کفشی و هیچ روسری با هیچ مانتویی ست نمیشود که نمیشود. باز قرار است یک شب جمعهی ایدهآل داشته باشیم و اینبار این تن رنجور از یک هفته انتظار را به مهمانی منزل دوست همسر ببریم اما از صبح فکر آن که چه بپوشیم دست از سرمان برنمیدارد. البته فکر نکنید ما خیلی اهل تیپ زدن و این حرفهاییم اما خوب جوانیم و دوست داریم بسیار مرتب و برازنده به چشم بیاییم و نکته مهم دیگر اینست که دوست تر میداریم که رنگ لباسهایمان با رنگ لباس همسر همخوانی داشته باشد. خواهشا نگویید ایششششش چه لوس! چون به نظر ما خیلی هم جالب است و همین است که هست
به هر حال ما یک چیزی میپوشیم شما خون خودتان را کثیف نکنید. شب جمعهتان ایدهآل
همیشه نسبت به پنجشنبهها آن هم شبهایش حساس هستیم. یک جورهایی دلمان بهانه میگیرد اصلا حوصله خانه ماندن نداریم باید هر ساعتی که شد این تن رنجور از یک هفته چشم به راه بودن را بیرون برده تا هوایی تازه کند و اگر خریدی هم صورت بگیرد که نور علی نور است. از قضا پنجشنبهای که گذشت از صبح منزل والده مکرمه بودیم و طبق همه پنجشنبهها همسر گرامی دیرتر از سایر روزها تشریف آوردند اما از آنجا که توضیح دادیم با اینکه دیروقت بود درخواست کردیم به مجتمع تجاری الماس ایران سری بزنیم همسر هم بدون هیچ صحبتی پذیرفت و ما را بسی شاد نمود 21:45 رسیدیم و در بدو ورود به پارکینگ به ما اطلاع داده شد که ساعت22 تعطیل میشود از آنجا که بسی اعتماد به نفس در وجودمان غلیان دارد گفتیم برویم داخل و رفتیم و به طرز معجزه آسایی در اولین مغازه که فروشگاه adidas بود کتانی زیبایی پسندیده و همسر بدون فوت وقت مبلغ مذکور را پرداخت و با دست پر در کمتر از 15 دقیقه از آنجا خارج شدیم.
خوشحالی ما به اینجا ختم نشد و در پاسخ به سوال همسر که کجا برویم پارک نیاوران را پیشنهاد دادیم باران هم نم نمک میبارید و هوا حسابی دونفره بود تا ساعت 24 در پارک قدم زدیم و این شب جمعه شد شب جمعهای ایدهآل
از صبح که بیدار شدهایم غصهداریم یک جورهایی دلمان تنگ شدهاست نمیدانیم این 6 روز چگونه بر ما خواهد گذشت کل دیروز را با شما بودهایم ناهار ما مهمان شما و شام شما مهمان ما اما این حس پیش شما بودن در ما تمامی ندارد هر صبح دلمان هوای شما را میکند تماس میگیریم و شما هم مثل هر روز ما را دعوت میکنید هیچ روزی برایمان تکراری نیست دیدن هر روز شما عادت نشده عشقیست که محکم و محکمتر میشود حرفهایتان همیشه بر این دل کوچکمان مینشیند حتی عصرها که در میان شما قرار میگیریم تا استراحت کنیم کودکی 5 ساله میشویم نیازمند محبت .....
همه اینها را نوشتیم که بگوییم بابا و مامان عزیز ما امروز عازم مشهد مقدس هستند چه کار کنیم لوس بار آمدهایم دلمان از همین حالا تنگ دیدار است
این روزها که میخواهیم خیلی خوب باشیم و خیلی خوب از وقتمان بهره ببریم بد هم نمیگذرد. در حال الگو کشی و پارچه بری و دامن دوزی روزگارمان میگذرد اما گاهی تو بله خود شما که میدانم اینجا را میخوانی کم لطفی میکنی. ما هم آدمیم نمیتوانیم از صبح تا شب هی از خودمان خوبی ساطع کنیم که، گاهی گوشه ای از بدیهایمان را هم بپذیر بلا نسبت ما خیلی به هم نزدیکیم. این روزها سعی میکنیم تا از کسی دلخوریم یا در جایی حرفی به ما برمیخورد سریع ارتباطی برقرار سازیم تا کدورتها رفع شود اما نمیدانیم با تو بله خود شما که میدانیم اینجا را میخوانی تا حرفی را رو به رو میکنیم اشکمان در میاید انگار شما طلبکارید و ما بدهکار انگار نه انگار که خود ما شروع کرده ایم و خود ما شاکی بوده ایم. نکته دیگری که پیش میاید اینست که بعد از رفع کدورت نمیتوانیم دیگر رفتار عادی داشته باشیم چند کیلو از آن بغضهای پدر مادر دار بیخ گلویمان را میگیرد آن وقت دلمان دستهایی مهربان میخواهد تا آراممان کند.
چقدر زود میگذرد روزهای زندگی ما و در این روزها یاد گرفته ایم از تو بله از خود شما که میدانیم اینجا را میخوانی که عذر خواهی کنیم حتی اگر مقصر نبوده ایم چون این رابطه ارزش بیشتری دارد نسبت به غرور ما
نمیدانیم از تنبلی است یا یک نوع بیماری که با آن دست به گریبانیم. تازگیها خیلی خیلی سر میرود این حوصله. علتش هم کاملا مشخص است بیکاریم و خوشی زده زیر دلمان. بابا و مامانمان را تقریبا هر روز یا یک روز در میان میبینیم و کلی هم ما را تحویل میگیرن و هر بار با کلی خرت و پرت و قابلمه قابلمه غذا روانه خانه مان میکنند. شوهر عزیزتر از جانمان هم بالاتر از گل به ما نمیگوید و چپ و راست عشق و محبت نثارمان میکند و جایی برای قهر و لوس بازی نمی گذارد. البته سیما جان بی تقصیر نیست نه سریالی نه برنامه مفرحی هر چه در چنته داشتند در نوروز ریختند بیرون حالا دستشان در گل مانده ما هم به تبع ایشان. دیگر از بس فرم استخدام پر کرده ایم کلافه شده ایم هی هم خدا خدا میکنیم نکند جایی ما را بخواهند چون اصلا حوصله کار دایم و سر وقت بیا و سر وقت برو نداریم نه که گمان کنید تنبلیم ها بلکه فوق العاده کدبانوییم و نمیتوانیم زیاد از محیط گرم خانواده دور بمانیم. از اینرو دیروز که مهمان مامان بودیم کلی از ذوق هنریمان برایشان گفتیم و مامان عزیز هم که از هر انگشتشان هنری روان است کلی به ما انواع کتابهای خیاطی و گلدوزی و شماره دوزی پیشکش کردند و قرار شد زحمت آموزش اینجانب را خود فراهم کنند. باورمان نمیشود که رو به چه کارهایی آورده ایم که شاید روزی از حرف زدن در موردشان ناراحت میشدیم. به هر حال به زودی با یک خانم کاملا ایرانی و کاملا سنتی روبرو خواهید شد و عکسهایی از دوخت و دوزمان را برایتان به نمایش درخواهیم آورد ( دعا کنید دلمان را نزند تا از دست سر رفتن این حوصله خلاصی یابیم)
Design By : Pichak |