باران گل
این آخرین است آخرین روزهایی که قلم بر بالای صفحه نقش 91 را میکشد خیلی زود سپری شد خیلی زودتر از سال گذشته انگار واقعا همین دیروز بود این روزهای اسفند خیلی سخت میگذشت اما امسال مثل آب خوردن میگذرد دیگر هیچ خبری از هیچ حسی نیست حتی گاهی نمیدانم چطور روزی دلسوزی میکردم انگار تمامش یک خاطره ی یک ساعته بوده برایم هیچ نمانده واقعا از دل برود هر آنکه از دیده برفت این دل واقعا خانه تکانی شده گویی باید از نو عاشق بشود اینبار با احتیاط با قدمهایی آهسته نکند کسی بی مهابا بدود و ناگهان نفهمم چطور دل مهماندار است دل خالی بهتر از دلیست که مهمان ناخوانده داشته باشد...
یک هیجان کوچک احساس میکنم همین که نمیدانم در سال پیش رو چه بلاهایی سر این دل میآید دچار هیجان میشوم تصمیمش را دارم میخواهم دوباره زندگی کنم پس میشود پس خواهد شد.
در سال تحویل به یادتان هستم به یادم باشید و دعاگویم بی بهانه
پست قبلی با تیتر از دست دادن بود این هفته خیلی سخت گذشت و همچنان هم سختی داره خیلی اذیت شدم و میشم واقعا سلامتی بالاترین نعمته.
ولی بعضی دردها همیشه با آدم میمونه روزهای زیادیه که درگیر یه "حس" هستم حسی که از نداشتنش دارم عذاب میکشم خیلی سخته تو زندگیت کسی رو واسه دوست داشتن نداشته باشی کسی که قلبت دیوونه وار به خاطرش بتپه و چشمات مرتب جستجوش کنه حتی مدل و رنگ ماشینش تنها چیزی باشه که بین ازدحام ماشینها توی خیابون دیده بشه واسه یه لحظه دیدنش سر از پا نشناسی و ...
نکنه دارم خودمو گول میزنم آره شاید یک نفر هست که خیلی دوسش دارم .... شاید اما
از دست دادن هر چیزی سخته اما جنس سختیها با هم فرق داره مثلا از دست دادن یک عزیز، یک دوست یا از دست دادن خونه ای که سالها توی اون خاطره داری و حتی از دست دادن ماهی قرمز شب عید هم سختی خودش را داره اما از دست دادن بعضی چیزا درد روحی نداره اما ترس از درد جسمی باعث میشه از چند شب قبل دچار کابوس بشی و یه جورایی درد روحی رو هم تجربه کنی
امروز آخرین ساعات رو دارم میگذرونم سالها در وجودم احساسش کردم اما باید امروز برای همشه از خودم بکنم و بندازمش دور، اونم نه به راحتی بلکه با انجام جراحی
دو شب پیش خواب دیدم جراحی خیلی عالی پیش رفت اما پولی که پرداخت کردم ده برابر چیزی بود که فکر میکردم و این حسابی منو دپ کرده بود دیشب هم خواب دیدم محل بخیه خونریزی کرده و حسابی درد میکنه
به هر حال بعدازظهر امروز آخرین موجودی دندون عقلم رو برای همیشه از دست میدم....
انگار نه انگار جمعه است روز تعطیل و ملت تا لنگ ظهر میخوابن اون موقع من که باید 8 بیدار بشم از دست استرسی که همیشه از خواب موندن دارم یک ساعت هم زودتر ناخواسته بیدار شدم. بله دیگه الان هم آماده منتظرم ساعت بشه 8:50 تا برم واسه یک روز کاری دیگه.اصلا هم فکر نکنین اضافه کاری و این جور حرفاس این فقط یه اجباره بدون هیچ پاداش مضاعف!!
بله این کار جدید هم مزایا داره هم معایب مزیتش فقط نزدیک بودن به منزل هستش از معایب بگذریم که بیشماره....
خلاصه امروز جمعه است ادم جمعه ها دلش میخواد پیش خانواده اش باشه خیلی دلتنگشون هستم این اصفهان موندن من خیلی داره طولانی میشه آخرش هم یه کاری میدم دستم و اینجا موندگار میشم حالا ببینید کی گفتمااااا
چقدر خوب است که همه چیز میگذرد هر روز با یک امید جدید بیدار میشویم و با حسرت به دست نیاوردنش چشم بر هم میگذاریم. خیلی هم نباید ناشکری کرد واقعا بعضی شبها تمام وجودت لبریز از شادی است و بهترین خواب عمرت را تجربه میکنی چون روزت را انگونه که خواسته ای گذرانده ای.
این روزهای من هم انچنانی میگذرد و تجربیاتی به دست می آورم که روحیه ام را گاهی شاد و پر هیجان و گاهی غمبار میکند. خستگی ناشی از کار جدید برایم لذت بخش است محیط جدید و برخورد با تعداد بی شماری زن و مرد و صحبت با آنها برایم جذاب است. آری این روزهای من هم میگذرد خیلی غیر قابل پیش بینی و شاید همین ندانستن آنچه فردا برایم پیش می اید بینهایت برایم جذاب است.
چه بارانی میبارد محرم امسال .... صدای دلنشینش لالایی شبهایمان شده و روزها حرکت برف پاک کن ماشین، میشود سینه زن نوحه های پرغمی که جانمان را آتش میزند.
روزها در گذر است به آخرین ماه پاییزی هم رسیدیم چندین تار موی سپید میان انبوه موهای مشکیمان خودنمایی میکند همین دیشب بود که موقع مسواک زدن دیدیمشان....همه چیز میگذرد مشکی هم روزی به سپیدی میرسد زندگی ما هم هر روز به سوی روشنی میرود مثل موهایمان
صبحانه های نذری کار خودش را کرده آرامش عجیبی داریم میان اشک بر حسین ما را از دعایتان فراموش نکنید
به تازگی به گوشمان رسیده عروسی دخترخاله مان عید غدیر برگزار خواهد شد. این خبر خوش زودتر از خبر خوشی که منتظرش بودیم رسید. بنابراین گفتیم به شما هم بگوییم فعلا لبخندی مهمان باشید تا چند روز دیگر که خبرهای مربوط به خودمان را اعلام کنیم.
دوران تحصیل را که فاکتور بگیرید همواره مهر برایم دوست داشتنی بوده و هست.هوا واقعا عالی و پر جاذبه است عاشق ابری شدن و نم زدن بارانم.خنکی هوا روحم را سر حال می آورد. صبح ها از رخوت و خواب آلودگی خبری نیست.دوست دارم زود از خانه بزنم بیرون و ریه هایم را پر کنم از این همه اکسیژن پر مهر
بیش از یک ماه است دستی به سر و گوش وبلاگ ماتم زده مان نکشیده ایم دلمان بدجور برایش تنگ شده بود حالا که تابستان تمام شده ما هم قول میدهیم از تنبلی دست برداریم و گهگداری چیزکی برای دلمان بنویسیم. قرار است در این ماه اتفاقات خوبی بیفتد برای همین انرژی مثبت ما فوران میکند و منتظر هستیم بدجـــــور.شما هم دعا بفرمایید تا زودتر آن اتفاقات روی دهد تا در شادیهایمان شریکتان کنیم
امروز 2 شهریور .... من 28 ساله شدم. امروز خیلی متفاوته حتی از 2 شهریور سالهای قبل هم متفاوت تره. دیشب جلوی آیینه ایستادم و خودمو خوب برانداز کردم ،3 تار موی سپید لا به لای موهام بهم خندیدن، چهره ام از حالت کودکانه کاملا دراومده، یه جورایی حس کردم خیلی بزرگ شدم. بی اختیار اشکام جاری شدن از چیزی که هستم راضی نیستم احساس میکنم اتفاقاتی که واسم پیش اومده حقم نبوده، خیلی قشنگتر و بیشتر توی آرزوهام انتظار داشتم.....دلم سوخت چونم لرزید خودمو بغل کردم رفتم دراز کشیدم گفتم خودم جان تولدت مبارک با پشت دست آروم گونه هامو نوازش کردم چقدر خودمو دوست داشتم،گرمی اشکام بهم حس زنده بودن داد آروم خوابم برد. صبح شد و من خوشحالم که هستم یه عالمه فکرای خوب میاد تو ذهنم باید شاد باشم امروز منحصر به فردِ، چون من فقط یکبار 28 ساله میشم میرم دوش میگیرم تاپ قرمز خوشرنگی که تازه خریدم رو میپوشم موهامو برس میکشم بازم موهای سفید رو میبینم اما اینبار من بهشون لبخند میزنم بهترین مانتوم رو با شال جدیدم ست میکنم و با یه عالمه انرژی مثبت از خونه میزنم بیرون. ضبط ماشین شادترین آهنگ رو واسم پخش میکنه هنوز از پارکینگ خارج نشدم که یکی از بهترین دوستام به گوشیم زنگ میزنه کل راه از خونه تا محل کار رو داریم میگیم و میخندیم.........
ماه رمضان از نیمه هم گذشت و عمرمان هم شاید کمی بیشتر یا کمتر یا به اندازه ی همان نصف نصف.مرداد ماه است و هوا آنچنان گرم و خشک که سینه ام خس خس میکند و تشنگی لبهایم را ترک میاندازد.بیشتر روزها حس بیرون زدن از خانه را ندارم تنها چیزی که این بدن میطلبد خوابیدن زیر کولر است و بس.اما گاهی ناچاری آنگونه که میطلبد رفتار نکنی و بگذرانی روزهایی که جای امیدی برایت باقی نمیگذارند. دردآور است وفتی هدف بزرگی در زندگیت نداشته باشی و هدفهایت پیش پا افتاده و شاید مسخره باشند. هدف من این روزهای مرداد فقط و فقط روزه دار بودن تا پایان رمضان است دیگر برای عید فطر به بعد هدفی نیست.....
روزها و شبهای تنهایی رمضان فکر کردن میشود خوراک ساعات روزه دار بودن و فکر من این روزها پرسه میزند در روزهایی که امید بود هدف بود و میرسم به اینجا که همه چیز زندگی در گرو عشق است بدون عشق زندگی معنایی ندارد اینکه شبها یاد کسی که عمیقا دوستش داشته باشی در ذهنت نقش نبندد اینکه صبح ها به شوق خبری، صدایی و یا حتی دیدار کوتاهی از خواب برنخیزی زندگی میشود پوچ، میشود نفس کشیدن برای زنده بودن، نه زنده بودن برای نفست
Design By : Pichak |