سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

با سینه ای مالامال از درد و با تنی رنجور از بی مهری روزگار، عزادار پاکترین بانوی عالمم.

بانوی یاسها، چه حسی دارد این شبها، که اگر تاب گریه میان آغوش مادرم را ندارم  سر بر دامان پر مهرت میگذارم و های های بر تمامی غمهایم گریه میکنم بانویم چادرت را پناهم کن که سخت از گزند روزگار هراسانم  

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 4:31 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

این همه حرف یک پاسخ ندارد؟

سجاده گشوده ام، بالای سرم آسمان است، خودم میان زمین و هوا ، زودتر از وقت مزاحم شده ام ببخش، بنده ات آنتایم نیست. سجاده گشوده ام نگاهم میان آسمان به دنبال توست، اشک پهنای صورتم را پوشانده، میخوانمت مگر نزدیک تر نیستی از این رگ خشکیده ی گردنم "خـــــدا" و منتظرم اجابت کنی مرا، برایم فقط یک حرف بگو یا برایم با ابرها یک کلمه بنویس فقط از جانب خودت باشد خود خودت، نگذار میانمان فاصله باشد اگر پاسخی داده ای هنوز نشنیده ام گوشهایم سنگین است بلندتر بگو خودت میدانی چه میخواهم، میخواهم تو بگویی همین

صدای اذان گوش جانم را نوازش میدهد انتظار به سر رسید قامت میبندم بر سجاده عشق و به ملاقاتت می آیم

با من سخن بگو........این همه حرف یک پاسخ ندارد؟


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 8:49 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

برای تو که تازگی ها مشتری بازار حرفهایم شده ای میگویم تردید نیست آنچه دل را تنگ میکند...دلم برای آنچه بوده ام تنگ است برای شیطنتهایم بازیهایم لباسهایم حتی برای صدای خنده هایم دلم تنگ است

و گاهی دلم میگیرد از آن همه وقتی که برای رویایی شدن گذاشتم، از آن همه عشقی که برای آرام شدن، هر روز و هر روز پیشکشت کردم و خودت خوب میدانی که بی فایده بود تمام تلاشم و یاد گرفتم دیگر گدایی نکنم برای عشق

گذشته ها گذشته اما دل است دیگر، حرف حساب سرش نمیشود حساب تردید برایش باز نکن


نوشته شده در دوشنبه 91/1/28ساعت 11:43 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

گاهی دلم هوایی میشود نفسم بوی "خانه" میگیرد خانه ای که روزی با تک تک آجرهایش زندگی میکردم صبح به صبح گرد و غبار میزدودم از گوشه به گوشه اش. همیشه از اتاق خواب شروع میکردم اتاقی که برای انتخاب پرده اش بیشترین وسواس را به خرج دادم پرده ای به رنگ صورتی ملایم با گلهای روبان دوزی شده و دلم هر جا که بود تنگ حجم اتاق میشد...

شب است در خیالم شمع ها را روشن میکنم صدای موسیقی ملایمی در فضا میپیچد آن لباس خوشرنگ صورتی که یادت هست همان را میپوشم در آیینه حجم تب دار تنم شعله میکشد موهایم شانه های برهنه ام را پوشانده در چشمانم عشق فریاد میزند میخواهم خانه را گرم کنم .... اما خانه آتش میگیرد

دلم برای خانه تنگ است


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:34 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

همیشه بهار زیبا و دوست داشتنی است. حس یک آغاز، حس نو شدن و متولد شدن

سال سختی را پشت سر گذاشته ام سالی که روزها و شبهایش رنگ غم داشت چه شبهایی که در کنار شمع روشن اشک ریختم تا خالی شوم از تمام خاطرات، از تمام حرفها، از تمام من ها و از تمام یک زندگی

بهار آمد ، پاهایم ناتوان از بار سنگین غصه، قدم گذاشت بر بهاری دیگر از عمر. توکل که بر خدا باشد هیچ گامی سست نیست پس شروع کرده ام برای ساختن یک زندگی، گام به گام با بهار پیش خواهم رفت دعایم کنید که سخت محتاجم


نوشته شده در دوشنبه 91/1/21ساعت 5:40 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

90 دقیقه بازی در سال نود تمام شد

سالها پیش، از سال 90 تصوری داشتم غیر از آنچه کنون پیش آمد تصوراتی که از به یاد آوردنشان تنها اشکی بر گوشه چشمانم مینشیند و حالا آخرین دقایق نود هم در حال گذر است بدون هیچ وقت اضافه ای حتی اگر بارها و بارها خطا کرده باشی و وقت بازی از دست رفته باشد داور هیچ وقت اضافه ای برایت در نظر نمیگیرد و دقیقا در دقیقه نود سوت پایان به صدا در میآید....

تو میمانی و دقایقی که دیگر گذشته اند با کوله باری از کارت های زرد

عـــــــــــیدتان پیشاپیش مبارک


نوشته شده در یکشنبه 90/12/28ساعت 10:49 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

اگر تا به حال نشنیده ای، فریادهایم بیصدا بوده اند...

گوشهایت را باز کن زندگی: من آرامش را در کنار هیجان، شادی را پا به پای بغض و عشق را بدون مرز و بدون توصیف میخواهم. گاهی دوست دارم فنجانی نسکافه در دست بگیرم ،بر پای کسی که دوستم میدارد و دوستش میدارم بنشینم و فیلمی عاشقانه ببینم. گاهی دوست دارم بر لبه جدول کنار خیابان تند تند گام بردارم در حالی که کسی دستم را گرفته و پا به پایم می آید تا مراقبم باشد. گاهی دوست دارم میان برفها بدوم، غلت بزنم و کسی برای شادیهایم لبخند بزند و همراهیم کند. گاهی دوست دارم صبح ها که پلکهایم را باز میکنم چشمان مهربان کسی را ببینم که آرام موهایم را نوازش میکند و گاهی اگر بغضی بود در آغوش کسی شکسته شود که انگشتانش مسیر اشکهایم را لمس کند تا گرمی دستش، بخار کند تمام غمهایم را و گاهی نیمه های شب که پارک تهی میشود از صدای خنده های کودکان، تنم را آشتی دهم با سرسره و تاب، با خنده های کودکانه و فریاد بزنم زندگی تو از من چه میخواهی؟!


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/10ساعت 10:2 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

بعضی کلمات حتی شنیدنش هم سخت است و گفتنش دیوانه کننده، مثل "آخر"

و برای من این روزهای آخر سال 90، آخرین بارها و آخرین روزها و ...

وقتی هر لحظه در فکر تکرار میشود "آخر" ...."آخر"  شبیه آخرین روزهای عمر میشود تمام لحظه هایت.فقط باید آرام دراز بکشی دستهایت را زیر سرت جمع کنی چشمانت را بر روی تمام آخرها ببندی، به صدای نفسهایت گوش کنی و از تکرارشان لذت ببری چون تنها چیزی است که آخرش را نمیدانی...

همیشه بعد از همه ی آخرها تلخ است پس چه خوب که بعد از نفس آخر نیستم که طعم تلخ آخرش را بچشم


نوشته شده در سه شنبه 90/12/9ساعت 3:13 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

اینجا که ایستاده ام دقیقا دوراهی زندگی است و خدا تنها کس من

شنیده بودم چشمها را باید بست و به دریا زد اما من میخواهم به جاده بزنم پس باید چشمهایم باز باشد بازِ باز

 


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 6:30 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

گاهی باید همه ی آنچه را ساخته ای خراب کنی ... حال این روزهای من اینگونه است


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/8ساعت 10:4 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak