سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

وقتی هر روز برای ناهار دعوت میشوی از صبح تا عصرت پر میشود صبح ها باید دوش بگیری و لباس مناسب انتخاب کنی و عصرها باید لباس راحت بپوشی و خاطرات روزی که گذشت را مرور کنی و شبهایش خوب بخوابی که باز فردا روز از نو و روزی از نو

کل سفر اصفهان ما اینگونه سپری شد. استقبال بی نظیر بود، در بدو ورود به علت سفر خارج از کشور شوهرخواهرمان منزل خواهر گرامی اتراق کردیم جمعهای خانوادگی از همان روز شروع شد روز دوم منزل برادر ،روز سوم منزل دایی بزرگ ،روز چهارم منزل دوستمان ،روز پنجم منزل عمه بزرگ ،روز ششم منزل دخترعمه ،روز هفتم منزل عمه وسطی ،روز هشتم منزل خاله بزرگ ،روز نهم منزل دختردایی مامان ،روز دهم منزل خاله کوچک ،روز یازدهم منزل دخترخاله و روز دوازدهم منزل بابا بزرگ و مامان بزرگ که شب همین روز بار سفر بستیم و برگشتیم تا روز عید کنار همسرمان باشیم

میگویند سفر تجربه می‌آموزد حال ما مهمترین تجربه‌ای که خودمان کسب کردیم را میگوییم باشد تا عبرتی باشد برای شما "حداقل بین هر دو مهمانی یک روز فاصله بیاندازید" این تجربه از دو جنبه قابل بررسی است یکی اینکه حداقل میتوانید در روزهای آزاد گشتی در شهرتان بزنید و سوغاتی تهیه کنید و دست خالی بازنگردید و دوم اینکه از ندیدن مجدد و مجدد همدیگر اوضاع گوارشیتان کمی آرام میگیرد


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28ساعت 10:53 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

سه‌شنبه صبح بود که به همراه بابا و مامان راهی اصفهان شدم دلم نمی‌آمد تنها بمانی اما دیدار خواهر و برادر و کودکان دوست داشتنی‌شان مرا محتاج سفر کرد.

دلم برایت تنگ است بیش از همیشه، وقتی تنهایت میگذارم وجدانم ناراحت میشود دوست ندارم مسبب دوریمان من باشم حتی برای 1 هفته

مرا ببخش


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/16ساعت 12:6 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

گاهی در اولین ساعات روز جمعه میشود حسی مطلوب را تجربه کرد، لذّتش وقتی بیشتر میشود که چند سالی زبانت مو درآورده باشد از بس تقاضایش کرده‌ای. چند هفته‌ای بود که باز پاپیچ شده بودیم اما هر جمعه مسئله‌ای پیش میامد و نمیشد، البته بیشترین موارد مربوط بود به مهم بودن خواب همسر که اصلا نمیتوانست از آن چشم بپوشد. جمعه‌ای که گذشت سر اذان صبح همسر محترم را بیدار کردیم و بعد از خواندن نماز از او پرسیدیم که میرویم؟ گفت بگذار فکر کنم اما مرتب چُرت میزد خلاصه اینکه از ساعت 4:05 تا ساعت 5:10 ایشون فکر میکردند و بالاخره بعد از 4 سال که از عقدمان میگذرد برای رفتن به کوه جواب مثبت دادند. حالا بگوییم که چقدر هم ما آمادگی داشتیم نه قمقه‌ی آبی نه کفش کوهی و نه چیزهای دیگر تنها کاری که کردیم سریع 2 عدد لقمه‌ی نون و پنیر و خیار درست کردیم و چند عدد خرما برداشتیم و گذاشتیم در کوله پشتی دوران دانشگاهمان که همسر خواب آلود از بالای کمد درآورده بود.

ساعت 6 رسیدیم پارک جمشیدیه وای که چقدر مردم آمده بودند از آنجا که ما به مسیر کلکچال بسیار واقف بودیم سر از جاده‌ای درآوردیم که حدود 1000 پله داشت هرچه گفتیم همسر عزیز مسیر کوهپیمایی پله ندارد تازه اینقدر خلوت نباید باشد این همه ماشین پارک شده پس چه بود! نتیجه‌ای نگرفتیم دیگر خودتان بفهمید چه کشیدیم تا رسیدیم به انتهای پله‌ها، حالا دقیقا جایی بودیم که مسیر اصلی کوه را میدیدیم که آنطرف یک دره بود و ما هیچ دسترسی به آن داشتیم. چاره‌ای نبود، جایی روبروی شهر نشستیم و لقمه‌هایمان را خوردیم. اصرار کردم حیف است تا اینجا آمده‌ایم بالاتر نرویم از جاده‌ای باریک خود را به پله‌های دیگری رساندیم که تا بالای کوه میرفت شروع به بالا رفتن کردیم چشمتان روز بد نبیند هنوز چند پله‌ای بالا نرفته بودیم که صدای پارس سگی از نزدیک به گوشمان رسید ما هم که در این مواقع دیگر به هیچ چیز نمی‌اندیشیم و دو پای دیگر قرض میگیریم و فرار را بر قرار ترجیح میدهیم با شتاب مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم تا پایین کوه فقط صدای خنده‌ی همسر را میشنیدیم و بس.

تازه در این وقت بود که با شنیدن صدای آب رودخانه مسیر اصلی را کشف کردیم و با اعتماد به نفس کوهپیمایی را آغاز کردیم. البته زیاد دوام نیاوردیم و قبل از رسیدن به ایستگاه 1 بازگشتیم. البته تجربه‌ی خوبی بود برای 4 سال بعد که باز همسر راضی شود.

 


نوشته شده در شنبه 90/4/11ساعت 6:53 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

" اقرا "

" اقرا باسم ربک الذی خلق "

اولین سخنانی که شنیده شد. چه لحظه باشکوهی! زیباترین اتفاق عالم هستی برای بهترین بنده رقم میخورد اوست که باید بخواند بدون آنکه بداند. محمّد بخوان، عرشیان بندگیت را به نظاره نشسته‌اند فرشتگان پیامبریت را هلهله میکنند بشر فخر میفروشد بر آسمانیان به داشتن چون تویی، ای ستوده شده‌ی خدا

مهربانیت حدی ندارد پیامبر خوبیها، ما را از امتت بدان، که خود فرموده‌ای: " هر پیامبر دعایی دارد و من دعای خود را برای شفاعت امت در قیامت ذخیره کرده‌ام. "

مبعث، بر تمام عاشقان مبارکگل تقدیم شما


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/8ساعت 11:34 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

دیشب با همسرمان پیرامون سردرگمی اخیر سخن گفتیم و او ما را مختار کرد که هر چه دوست داریم همان باشد اما تاکید کرد که دل مادرمان را به دست آوریم. از این رو صبح عزممان را جزم کردیم که برویم اما گفتیم اول تماسی بگیریم ببینیم اوضاع چگونه است که همان وقت تلفن زنگ خورد و مادرمان با لحنی آرام و در عین حال با تحکم گفتند پاشو زود بیا اینجا و تماس را قطع فرمودند. راستش کمی به ما برخورد ولی خوب بلافاصله تماس گرفتیم و گفتیم ما میاییم. نمیدانید در دلمان چه آشوبی بود اما از آنجا که میگویند از آن نترس که های و هو دارد ما هم از بدو ورود چنان با اقوام مربوطه خوش و بش کردیم که انگار نه انگار. هیچ حرف خاصی هم پیش نیامد تا در دلمان باز شود. خلاصه اینکه به خیر گذشت حتی تعارف هم کردیم که حتما چند روزی بمانند و به ما هم افتخار دهند در خدمتشان باشیم.

واقعا در کار خودمان مانده‌ایم وقتی میبینیمشان به خاطر مریضی و کهولت سنشان دلمان به رحم میاید اصلا یادمان میرود چقدر بدی دیده‌ایم و چقدر قصد تلافی داریم!

الان داریم به این موضوع فکر میکنیم که شاید دوریها باعث میشود که خاطرات بد همیشه به قوت خود باقی بمانند و شاید اصرار پیامبرمان بر صله رحم از همین جهت باشد چون واقعا وقتی یکدیگر را میبینیم و میبوسیم و سخن میگوییم کینه‌ها فروکش میکنند......


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 4:35 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی قرار میشود بین چند راهی، راه درست را انتخاب کنیم اولین لطمه را خودمان نوش جان میکنیم و آن اینست که حوصله هیچ کاری نداریم حتی فکر کردن به موضوع مربوطه. از اینرو دست یاری به سوی شما دوستان دراز کرده طالب همراهیتان هستیم.

باز هم قوم و خویشهایی که تنها قرابتشان برای ما مانده و هیچ لطف و محبتی به ما ندارند و از هر فرصتی جهت راه رفتن بر اعصاب ما استفاده میکنند جهت امور پزشکی چند روزی به تهران آمده‌اند و منزل ابوی گرام اقامت گزیده‌اند. مادر عزیزمان این چند روز اخیر مدام در گوشمان خوانده که باید جهت دیدار حتما به آنجا سری بزنیم اما نمیدانید که دلمان چقدر خون است. مادر هم تنها جهت احترام و حق والدین پذیرای آنهاست. شما را به خدا آخر پدر بزرگ و مادر بزرگ حقی بر گردن ما دارند؟؟؟؟ آخر چگونه میتوانیم کسانی که کمر بستند تا تنها مراسم مهم زندگیمان که همانا جشن ازدواج بود را به چالش و مخاطره بیاندازند ببخشیم. مادر میگوید ما باید همیشه خوب باشیم آخر خوبی هم حدی دارد آنقدر به روی خودمان نیاوردیم که بی حرمتی ها هنوز بعد از 3 سال ادامه دارد گاهی حتی ما بدهکاریم و آنها طلبکار!

خدا خودش میداند که ما هر شب دعاگویشان هستیم اما دلمان صاف نمیشود که نمیشود!

حال چه کنیم؟ خاطر مادر عزیزتر از جانمان از ما مکدر گشته، میترسیم برویم و سر ماجراهای اخیر زبانمان به شکایت باز شود و باز ما برویم زیر دست و پای قوم هزار رنگ و هزار و یک کلفت و گنده بارمان کنند بعدها....

فردا روز فرد است و ما همیشه روزهای فرد میرویم پیش مامان و بابا و چقدر هم اینکار را دوست داریم اما اصلا فردا را به خاطر این همه استرسی که در پیش است دوست نداریم


نوشته شده در دوشنبه 90/4/6ساعت 4:2 عصر توسط آرام نظرات ( ) |


Design By : Pichak