سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

وقتی قرار است حتی برای یک شب تو را در کنارم نداشته باشم دلم اندوهگین میشود مدام دلشوره میگیرد میگویم او را سه بار از قرآن رد کرده‌ام اما گوشش بدهکار نیست نگران است حق هم دارد تمام تکیه‌گاهش به سفر رفته و او باید خودش مواظب خودش باشد " به طور عجیبی لوس شده‌ایم ما "

سفرت به خیر همسفر زندگیم


نوشته شده در یکشنبه 90/3/22ساعت 6:11 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

از کودکی بارها و بارها نامش را شنیده‌ام برایم خیلی آشناست نامش بر دلم مینشیند و وجودم غرق آرامش میشود. همین که او از من میخواهد آرزوهایم را بگویم و برایش فرقی نمیکند که من چقدر بنده‌اش بوده‌ام، بی اختیار سر بر شانه‌ی پر مهرش میگذارم چشمانم را میبندم و نور برمیدارم برای روزی که در تاریکیها تنها چراغی میتواند مرا به او برساند

نور قلبم را روشن میکند و در حضور او بدیها آشکار میشود از شرم، اشک امان نمیدهد و آنگاه آرزوهایم جلوه میکنند آرزوی پاکی و زلالی آرزوی بندگی آرزوی ظهور آقا آرزوی دیدن گنبد خضراء و بوسیدن سنگهای کعبه آرزوی خواندن دعای کمیل در کنار بقیع آرزوی گام گذاشتن در بین الحرمین آرزوی مُحرِم شدن و مَحرَم شدن و هزار هزار آرزوی دیگر

امشب دعا با زبانی که گناه نکرده مستجاب است برای هم دعا کنیم که ما هیچ یک با زبان یکدیگر گناه نکرده‌ایم. التماس دعا 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 3:41 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

توی زندگیمون با خیلی ها قول و قرار میذاریم سر خیلی از چیزها قسم میخوریم که تا هستیم پاش می ایستیم و این جور حرفها..... اما گاهی با خودت قرار میذاری این قرار هم مثله همه قرارها دو طرف داره یکی خودت و یکی خدا. کلمه "خود" با سکون روی دال تموم میشه اما "خدا" با داشتن واژه الف تا ابد ادامه داره

توی این جور قرارها همیشه پای تو میلنگه اما خوبیش اینه که طرف مقابل به جای تلافی کمکت میکنه و جایی که فکرشو نمیکنی دستت رو میگیره گاهی توی این جور قول و قرارها حضورش رو کاملا احساس میکنی مثله وقتی که از قرارت داری جا میمونی ولی احساس میکنی کسی بیدارت میکنه خوش نوا تر از هر زنگ ساعتی، اونه که با وجود داشتن یه عالمه بنده صالح که شب تا صبح عبادتش میکنن قول و قرار تو هم واسش مهم میشه و به وضوح میشنوی نوای "ادعونی استجب لکم" را

قول و قرار فقط با تو دلنشین و دوست داشتنیه معبود من. رجب را شیرین تر از همیشه بر ما بچشان


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 3:2 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

ساعت 4 بعد از ظهر است از گرما کلافه شده‌ایم چشممان به صفحه ال سی دی دستمان هم روی موس، سکوت است فقط صدای فن رایانه فضا را پر کرده که ناگهان صدای جیغ دختری در خانه میپیچد. به سمت پنجره اتاق هجوم میبریم در پارک روبرو همه چیز آرام است توله سگ سفید پشمالویی در حال جست و خیز و دخترکی مراقب اوست.صدای جیغ بیشتر میشود چند نفر جیغ میزنند و هیاهویی برپاست با شتاب به سمت پنجره آشپزخانه میرویم همان پنجره‌ای که مشرف بر کوچه ماست. چشممان به حیاط خانه روبرویی میافتد صداها از آنجاست اما چیزی معلوم نیست که ناگهان در منزلشان باز میشود و افرادی بیرون میایند. پسر جوانی قصد حمله به دیگری رادارد دختری جیغ میزند و میخواهد مانع او شود. همسایه ها در چارچوب پنجره ها و درهای خانه به تماشا ایستاده‌اند. فرصتی ایجاد میشود و دو پسر گلاویز میشوند باز دخترها که نیمه عریانند جدایشان میکنند و پسر به خانه برمیگردد گویی درب منزل را قفل میکنند تا نتواند به پسر دیگری که میخواهد سوار موتورش شود و بگریزد حمله کند. میخواهیم از کنار پنجره فاصله بگیریم، میبینم پسر عصبانی دارد از نرده بانی بالا میرود خود را به حیاط همسایه کناری میرساند و از در خانه آنها بیرون میزند یک چوب بزرگ هم در دست اوست جلوی چشمانمان را میگیریم. غم دنیا در دلمان میریزد باورمان نمیشود این همه خشم!

به خیر گذشت، چند تن از همسایه‌ها تماشا را رها کردند و توانستند پسر موتور سوار را فراری دهند. نفهمیدیم علت این درگیری چه بود اما خوب دانستیم که دنیا بی ارزش است با این همه خشونت


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/11ساعت 3:21 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

شاید بهتر باشد گاهی خود را جای شخصی دیگر بگذاریم و ببینیم اگر در شرایط او بودیم چه میکردیم و اینگونه شاید بیشتر دلخوریهایمان اصلا جایی برای ظهور پیدا نکنند.

از دست خودمان دلگیریم واقعا یکطرفه به قاضی رفتن خیلی آسان و هیجان انگیز است اما تا روی دیگر سکه را میبینیم کلی پشیمان میشویم و خدا را شکر میکنیم که در توبه همی باز است.

بعدازظهر دیروز به پیشنهاد همسر عزیزم برای گردش بیرون رفتیم و با اصرار او که حتما باید خرید هم بکنیم و حتما هم باید مانتو بخریم آن هم سه رنگ متفاوت،روبرو شدیم. خلاصه کلی شرمنده گشتیم و ایشان هم سنگ تمام گذاشته، ما را هی از این پاساژ به آن مرکز خرید بردند تا بالاخره 3 مانتو پسندیدیم و ایشان تهیه کردند.

هر چند دیروز خبری از مناسبتهای تقویمی نبود و هر چند همسرم از اینکه این خریدها هدیه روز زن است حرفی نزد اما دل ما را خیلی شاد کرد. شاید خیلی از مردها در همان روز زن محبت خود را دریغ نکرده باشند اما وقتی خوب به چند روز گذشته نگاه میکنیم میبینیم پرمشغله ترین روزهای کاری برای همسرمان بوده و ما چقدر پرتوقع بوده ایم.

همسر عزیزم به خاطر تمام محبتهای بی مناسبتت که شاید خیلی دلچسبتر است ممنونم


نوشته شده در جمعه 90/3/6ساعت 12:12 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی همسر محترمتان در پاسخ به دوستش که از او میپرسد: به مناسبت روز زن برای خانمت هدیه چی گرفتی؟ میگوید: هیچ، اما به زودی میخواهم برایش لپ تاپ بخرم ..........

خدایی جای هیچ گله ای باقی نمی ماند


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/5ساعت 3:27 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

از احوالات دیشب بنده اگر جویا باشید باید بگوییم در آسمان باز نشد، هدیه‌ای هم جور نشد بنابراین دست در جیب مبارک کرده و مبلغ ناچیزی در پاکت نهاده و آماده مهمانی شدیم. آقای محترم هم که دیر آمدند و هیچ شاخه گلی برای اینجانب ابتیاع ننموده بودند. برای شام رسیدیم و پاکت مزبور را با روبوسی تقدیم مامان عزیزتر از جانمان کردیم.

به خانه که آمدیم درِ دلمان باز شد گفتیم بد نبود حداقل شاخه‌ گلی برایمان می‌آوردید فرمودند اولاً سر راهمان گل فروشی نبود و دوماً روز مادر است نه روز زن، هر وقت مادر شدید چَشم

ساعت 5 صبح روز زن هم ایشان جهت ماموریت به اهواز رفته‌اند و تاکنون مراجعت ننموده‌اند نمیدانیم چرا برای پیامک تبریک دادن هم ما را قابل ندانسته‌اند. از همه خویشان و دوستان پیامک تبریک گرفتیم و از همسر هیچ

پ.ن 1: میلاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) بر همه خانومای گل مبارک

پ.ن 2: اگه مثل من هدیه‌ای دریافت نکردید اصلا غصه به قلوبتان راه ندهید، روز مرد جهت تلافی، نزدیک است


نوشته شده در سه شنبه 90/3/3ساعت 8:7 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

هزار و یک عامل دست به دست هم داده تا به جای فردا، امشب دست بوس مادر عزیزمان برویم. خبردار شده‌ایم که بساط باقالی پلو با ماهیچه هم به راه است. اما غصه‌داریم از چند روز قبل به صد جور هدیه فکر کرده‌ایم اما از آنجا که همیشه خیلی زود دیر میشود ما هم بی هدیه نشسته‌ایم کنج خانه و امیدوار که شاید تا ساعاتی دیگر معجزه‌ای رخ داده در آسمان باز شده و یک عدد هدیه شیک و دوست داشتنی که لایق مادری مهربان است بیفتد در دستان منتظر ما.

ای خدا همین امشب باز مرد خانه باید دیر بیاید و ما تنهایی غصه نخریدن هدیه را بخوریم آخر چاق میشویم گفته باشیم از حالا!


نوشته شده در دوشنبه 90/3/2ساعت 5:37 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: ...گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم  گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشاالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد


نوشته شده در یکشنبه 90/3/1ساعت 5:50 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

زمان: برای تمام دقایقت برنامه ریزی نمیتوان کرد. گاهی از دستمان در میرود که تو چگونه میگذری. همین امروز که دومین برگه را هم ورق زدیم و نام خرداد 1390 را دیدیم یک چیزی در دلمان فروریخت هزار کار نکرده و هزار آرزوی کوتاه و بلند پیش چشممان نقش بست. خیلی زود داری تمام میشوی و ما از همیشه کندتر زندگی میکنیم حتی برای گفتن حرفهای دو کلمه‌ای هم شتاب نمیکنیم دوستت دارم ها را از صبح به عصر و از عصر به شب موکول میکنیم. زبانمان برای نقشهای خوب تنبلی میکند اما تا از کوره درمیرویم یکریز کالری هدر میدهد.

زمانه: از صبح تا شب در آشپزخانه میپزیم و میشوریم مهمانی که تمام میشود باید یک دستمان جارو باشد یک دستمان بخارشو ناهارمان را سرسری میخوریم تا کاری به ساعات اوج مصرف نکشد. خانه داری یعنی همین، این روزها به این فکر میکنیم که حوا بودن بهتر است یا آدم شدن


نوشته شده در شنبه 90/2/31ساعت 4:34 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak