سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

روز تولدت هر سال در دلم پر از شادی است. ناخواسته خوب میشوم شاید میخواهم کمی فقط کمی شبیه تو باشم

نامت را عاشقانه دوست دارم از همان کودکی ها نامت برایم مهربانی را تداعی میکرد و همیشه امیدوارم به آن روزی که امتت را فرا می خوانی و دست شفاعت بر سر ما میکشی چه زیبا خواهد شد که ما محمدی ها گرداگردت باشیم و خاک پایت را سرمه چشم کنیم

محمد ستوده شده الهی است که قدوم پر نورش بر این سرای نیستی طعم هستی را چشاند

میلادت مبارک پیامبر خوبیها


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

این پست را فقط و فقط برای خودم مینویسم تا باز تلنگری باشد بر این همه دنیا دوستی این همه حرفهای خاله زنکی این همه قهرهای بی پایه و اساس این همه از صبح تا شب دویدن برای افزایش تجملات و این همه.......

چقدر میترسم خدا، چه زمانی نوبت من است؟ کاش میشد در این صف مرتبا جای خود را به کسی میدادم اما میدانم که نمیشود... زمانش شاید نزدیک نزدیک باشد و همین مرا دچار سرگیجه میکند

آن زمان که همه جسم ناتوان و بی اختیارم را بدون آن همه لباسهایی که به داشتنشان فخر میفروختم میبنند آن زمان که چشمهایی نگران ،تن باد کرده و کبود شده مرا با افسوس مینگرند چقدر خجالت میکشم با این تن عریان......چقدر دوست داشتم بین همه عزیزان باقی بمانم چقدر دوستشان دارم و چقدر دوستم میدارند

از ساعت 8 صبح امروز سردرد شدیدی دارم نمیدانم بهوش می آیم یا نه؟

عزیزی از اقوام که در مهربانی بی نظیر بود از دست رفت با اینکه نسبت دوری با من داشتند آنقدر خوبی دیده بودم که واقعا قلبم گرفت.برایشان از خدا طلب آمرزش دارم و امیدوارم امشب جده بزرگوارشان حضرت زهرا شفاعت نمایند

برای شادی روح مرحومه فخرالسادات برکت صلوات


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/27ساعت 5:58 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

در این 10 روزی که نبودم جای شما خالی به همراه والده مکرمه در سفر اصفهان بودیم. 18 بهمن جشن عروسی پسرعمه اینجانب بود و چون دایی شاه داماد که همانا پدر اینجانب است حس حضور نداشتند و همسر عزیز نیز شدیدا درگیر کار و بار بودند من به نیابت از همسر و والده به نیابت از پدر شرکت کردیم.

بگویم از چشن عروسی که بسی خوش گذشت و کاملا مورد تحسین اقوام قرار گرفتم. بدون رفتن به آرایشگاه چنان شینیون باشکوهی بر روی سر خود تشکیل دادم که خود انگشت به دهان ماندم.حیف که نمیشود عکسی برایتان نمایش دهم تا به هنر این آرایشگر چیره دست پی برید

جمعه شب برگشتیم و دیروز کلا در خدمت گرد و غبار منزل بودم تا از خجالتشان در بیایم و از امروز ادامه پذیرایی از حبیب نصیبم گشت

خیلی دوست داشتم در راهپیمایی 22بهمن شرکت کنم که قسمت نشد و همسر جایم را خالی کرد

آغاز ولایت و امامت حضرت مهدی (عج) را به همه دوستداران ایشان تبریک میگم


نوشته شده در یکشنبه 89/11/24ساعت 2:58 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی 12 روزی میشود که از ما خبری ندارید یقین بدانید در حال جمع کردن ذخیره آخرت هستیم. عموی محترم همسر از خارجه نزول اجلاس فرموده و برادرزاده های خویش را غرق شادی نمودند. از آنجا که پدر و مادر همسر چند صباحی است در ایران به سر نمیبرند کلیه امور رفاهی عمو جان بر دوش فرزندان میباشد و از آنجا که خواهر شوهر گرامی کارمند و دارای دو کودک شیطان میباشد و شوهر بنده نیز برای لقمه نانی از صبح تا به شب منزل نمی باشند و برادر شوهر محترم هم دانشجو بوده و در بدو ورود عمو دوران امتحانات را سپری میکردند فقط عروس دسته گل خانواده میماند که همانا به یقین ماییم. یک هفته ای از مهمان نوازی ما میگذشت که مادربزرگ و پدربزرگ اینجانب نیز از شهر بی مثال اصفهان تشریف آوردند البته در منزل بابااینها بودند اما از آنجا که مامان محترم بسیار اصرار داشتند بیشتر روزها بعد از فراغت از امور عمو به دست بوسی ایشان میشتافتیم و از اینرو رنگ دنیای مجازی را از یاد بردیم. گفتنی است مادر بزرگ جهت معاینه قلب آمده بودند که همراهی ایشان جهت امور آنژیوگرافی و بالا و پایین رفتن از پله ها جهت همه امور بر دوش نحیف اینجانب بود که در نهایت ایشان در روز پنج شنبه گذشته به رگ گرفته بالن زدند و دیروز با سلامتی کامل عازم دیار خویش شدند. نکته حائز اهمیت اینست که خاله کوچک نیز روز بالن زنی از اصفهان تشریف آوردند و همگی بعد از دو سال و نیم که از عروسی ما میگذرد در 9 بهمن ماه قدم بر چشمان ما نهاده و منزل را منور فرمودند و هدایای عقد و عروسیمان را دادند که بسی جای تشکر و قدردانی دارد البته گفتیم عجله ای نیست اما پا در یک کفش کرده و تقدیممان کردند!!!!

پ.ن:امروز سالروز ورود امام عزیزمان به ایران است.از شبکه 3 ورود ایشان را نظاره کردم و اشک ریختم چرا که واقعا جایشان خالی است.


نوشته شده در سه شنبه 89/11/12ساعت 10:12 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

باز دلم هوای نوشتن دارد بی اختیار بر کلیدهای کیبرد انگشت می فشارم تا شاید اندکی این دل آرام گیرد.باورم نمی شود امروز آخرین روز دی ماه است.چه ورقی می خورد این تقویم عمر. ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه چون باد می گذرد. من همچنان سرگردانم. نه خاطرات گذشته قانعم می کند نه برنامه هایی که برای آینده دارم. دلم قرار ندارد. اینجا دنیاست مرا با جبر و نه از سر اختیار به اینجا آورده اند. نه خانواده ام را خود انتخاب کرده ام نه وطنم را و نه حتی نامم را. اما هستم وجود دارم همین هوایی که فرو میبرم دلیل است بر بودنم و من تنها نیستم تا تو هستی. تو من را انتخاب کردی آفریدی و شکل دادی و حتما دوستم داری. امروز 30 دی 1389 است من نفس میکشم اما دوریت بر دلم سنگینی میکند. گاهی واقعا دوست دارم در آغوشت جا بگیرم.

دلم برایت تنگ شده.نامت مرا دیوانه میکند..........


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت 8:21 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

چهارشنبه گذشته ساعت 10:30 صبح وارد اتاق عمل شدم انقدر پرستاران محترم اون روز فرز شده بودن که داشتم سکته میکردم مهلت ندادن من سری به این طرف اون طرف بچرخونم و موقعیتم رو تشخیص بدم. سریع لباس اتاق عمل رو پوشیدم و روی صندلی نشستم چند قطره نمیدونم چی توی چشمم ریخته شد سپس بلافاصله با پنبه سمت چپ صورتم رو غرق قرمزی بتادین کردند و سریع انگار کسی دنبالشون کرده منو روی تخت خوابوندند و چراغهای کوچولویی روی صورتم روشن شد دکتر بالای سرم نشست و پرستار داروی بی حسی رو با سرنگ توی چشمم خالی کرد همه جا سیاه شد و بعد دوباره به حالت اول برگشت با یه دستگاه خیلی بد که واقعا پدر آدمو در میاره چشمم رو باز نگه داشتند این دستگاه روی پلک بالا و پایین قرار میگیره و از بغل پیچ میشه هرچقدر بخوان چشم رو باز میکنند خیلی دردم اومد........

دکتر کارش رو شروع کرد و من کاملا حسش میکردم انگار با سر یه سوزن توی چشمم رو خط خطی میکرد حالم داشت بد میشد یک لحظه تصمیم گرفتم از جام بلند بشم و زاز زار گریه کنم خیلی اذیت میشدم. خلاصه کار دکتر چند دقیقه طول کشید و سپس نوبت ریختن قطره ریبوفلاوین بود که هر 2 دقیقه به مدت نیم ساعت در چشمم ریخته میشد. نور اتاق عمل رو کم کردند چون چشمم حساس شده بود از سرما داشتم میلرزیدم واقعا انگار توی یخچال بودم 2 تا پتو روم انداختن خیلی حس بدی داره.نمیدونم چرا واسه اتاق عمل پنجره درست نمیکنن حوصله‌ام سر رفت به خدا

خلاصه هر چی ذکر بلد بودم گفتم تا اینکه نیم ساعت اول تموم شد از جام بلند شدم و رفتم به اتاق اشعه یو وی ایکس.روی تخت دراز کشیدم اشعه به چشمم تابانده شد باید به یک نقطه نگاه میکردم دیوونه شدم تا این نیم ساعت دوم هم تموم بشه

پایان عمل احساس میکردم زایمان دوقلو داشته‌ام باور کنید (آیکون عفیفه که چون تجربه زایمان دوقلو نداره یه کم شک داره)

روی همون صندلی اولی نشستم چشمم رو تمییز کردن و یک عینک آفتابی 3 تا هزار به چشمم زدند ساندیس هم جاتون خالی دادن و یه قرص مسکن و یه قرص آرام‌بخش

خلاصه از اتاق عمل اومدم بیرون. خدا رو شکر کردم که فقط دو تا چشم دارم چون دیگه حاضر نیستم پامو بذارم به این اتاق بی‌پنجره


این هفته خیلی به مامان و بابای عزیزم زحمت دادم دست هر دوشون رو میبوسم. از همسر عزیزم هم که خیلی مواظبم بود تا بهم بد نگذره و کلی تقویتم کرد صمیمانه سپاسگزارم

اگه حال چشمم رو جویا هستین باید بگم درد و سوزشی ندارم فقط تار میبینم که این هم طبیعیه و 2 ماه طول میکشه تا تاری از بین بره

به خاطر دعاهای قشنگتون خیلی خیلی ممنون

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/22ساعت 5:16 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

نمیدانم خدا را در کجای نوشته‌های نانوشته‌‌ام نگاشته‌ام اما همین جاها بود بگذارید چند ورق دیگر هم این دفتر زندگی بخورد شاید پیدا شود.یکی می‌گوید بیخودی نگرد اگر خدایی داشتی در هر برگ زندگی‌ات نوشته بودیش حتی اگر در متن اصلی نبود آن بالای کاغذ همان گوشه‌ی سمت چپ بالا با سیاهی قلمت بر سپیدی دفترت نقشی از خدا می‌کشیدی.نمیدانم چرا قلبم فشرده شد خواستم جوابش را بدهم خشمم را مهار کردم اما زیر لب گفتم بی‌خدایی در خون ما نیست اگر خدایی نداشتم همین چند برگ در میان هم نامی از او نمی‌گذاشتم عجب مردم بی‌فکری هستند گمان می‌کنند فقط و فقط باید هر روز خدا را مشق کرد تا خدا را داشت نه نه اینطور نیست خدا باید در دل باشد نیازی به سیاه نویسی ندارد و چند جمله‌ی دیگری هم گفتم...  راستش خودم حرفهایم را باور نداشتم مطمئن بودم خدا را دارم اما فهمیدم خیلی کم است این داشتن

بگذار دقیق تر نگاه کنم باز دارم ورق می‌زنم بیش از 9000 برگه را زیر و رو می‌کنم خیلی طول نمی‌کشد چون بیشتر صفحات چیزی برای خواندن ندارد به عادت روزمره فقط سیاه مشقی در آن دیده می‌شود چند برگی چشم دل را می‌نوازد برگه‌هایی که از سپیدی می‌درخشد در میان خط به خطش می‌گردم دنبال خدا.......

میرسم به نام دوست‌داشتنی‌اش قلبم به تپش می‌افتد حرفهایش به تارهای صوتی‌ام زیبایی می‌بخشد می‌خوانمش خ د ا ،خدا را می‌خوانم


میدونم فقط زمانی که بهت نیاز دارم صدات می‌کنم و میدونم که هر بار هم با همه محبتت جوابم رو میدی. بگذار ورق زندگی فردای عفیفه با نام زیبایت سپید باشد.

خدایا کمکم کن

التماس دعا


نوشته شده در سه شنبه 89/10/14ساعت 3:47 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

دقت کنید چهارشنبه بله درست متوجه شدید چهارشنبه همین هفته اینجانب باید جهت عمل یو وی ایکس چشم چپ اقدام کنم.

دوستان به خاطر دارند زمانی که چشم راست رو عمل کردم 1 هفته‌ای از دیدنتون بی‌نصیب شدم.

این پست فقط و فقط جهت اطلاع‌رسانیست که خدای ناکرده نگرانی بر قلوبتان راه نداده و تنها، بنده را دعا بفرمایید


نوشته شده در دوشنبه 89/10/13ساعت 4:58 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

چه استرسی بر ما رفت از صبح، خودمان هم گیج شده بودیم یه حالت پشیمانی از اینکه چرا این یک هفته چیزی نخوانده‌ایم ...خلاصه یه جورایی قیامت برایمان مجسم شد

ساعت 14:30 آزمون شروع شد واقعا سورپرایز شدیم اول اینکه به جای 180 سوال 120 سوال بود که بسی بر امیدمان افزود و دوم اینکه استفاده از ماشین حساب بلامانع بود البته هیچ بنی بشری که در اطراف ما بود چنین وسیله‌ای نداشت 

بینش اسلامی،ادبیات،هوش، استعداد تحصیلی و .....فرصت نفس کشیدن نداشتم جاهایی از اینکه چند سوال پشت سرهم را بلد بودم بادی بر غبغب میانداخته و روی صندلی جابه‌جا میشدم و سری صاف میکردم اهن و تلپی و جاهایی که از چندین هم بیشتر هیچ نمیدانستم آنچنان سر در لاک خود فرو میبردم که گویی کبکی در برف پنهانم

2ساعت پایان یافت و من راس ساعت 16:35 روی صندلی ماشین کنار همسرم نشسته بودم و انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته

جایتان خالی جهت تفرج به فروشگاهی رفته و وسایلی ابتیاع کردیم و سپس جهت گوش سپردن به ندای شکمهای مبارکمان به ساندویچ فروشی فری کثیف رفته و استیک و پنیری نوش جان فرمودیم

از همه دوستانی که دعاهای خوب در حق ما کردند سپاسگزاری کرده و برای ایشان آزمونهای ساده از خدای متعال خواستاریم

و من الله توفیق


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/9ساعت 7:21 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

ساعت 9 بیدار شدم یه جورایی حس کردم باید یه چیزایی بخونم سریع بدون فوت وقت حاضر شدم و رفتم خونه‌ی بابا و مامان عزیزم که چند روزی میشه از اصفهان اومدند....خلاصه رفتم سر کمدی که هنوز به وسایل من تعلق داره کتاب ادبیات و کتاب بینش اسلامی رو پیدا کردم و شروع کردم به ورق زدن مثلا داشتم درس میخوندم اما مگه این شعرها و حرفهایی که توی بیشتر صفحات نوشته بودم میذاشت من کمی فقط کمی تمرکز داشته باشم

مثلا اول کتاب ادبیات کلی لغت نوشته بودم که دبیرمون اشتباه تلفظ کرده بود و چقدر ما میخندیدیم ای دبیر محترم حلال فرما با اینکه 9 سالی از اون کلاس گذشته اما باز هم حسابی خندیدم انگار همین دیروز بود

خلاصه واستون بگم بعد از این همه درس خوندن دیگه وقت ناهار شد و بعد هم لالا تو بغل مامان که با هیچ چی عوض نمیکنم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 4 شده واسه اینکه به ترافیک نخورم از چایی خوشرنگ مامان گذشتم و اومدم خونه

فردا ساعت 2:30 آزمون شروع میشه هرکی دعا کنه جایزه داره مثلا اون لغت‌ها رو واستون اینجا مینویسم که انبساط خاطرتون فراهم بشه


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/8ساعت 5:31 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak