سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

امروز عید بود اما همچنان در دلِ من هیاهوی مرگ و شیونِ یک داغ بیداد میکند.عزای عشق جانم را میکاهد. آرام آرام باید فراموش کنم چند ساله ام! این روزها هم خواهد گذشت همچون سالهای اخیر، هرچند سخت هرچند پر درد

به هر حال با همین حال و هوا هم عیدتان مبارک


نوشته شده در سه شنبه 90/8/24ساعت 10:10 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

باران که میبارد همنوایش میشوم او زلالِ زلال من غمگینِ غمگین نگاه میکنم باریدنش را نگاه میکند باریدنم را....اشکهایم بی تابش میکند

پهنای صورتم خیسِ خیس پهنای آسمان بارانِ باران

اشکها خاطراتم را می سوزاند باران دلم را....دلم تنگ است برای قدم زدن زیر باران


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 4:35 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

وقتی از زمین و آسمان برایمان میرسد بهتر از این نمیشود.غیر از ماجراهایی که در دهه های اخیر برایمان اتفاق افتاده که شاید یک روزی یک جایی برای دلمان به سبب خالی شدن بنویسیم ماجرای دیروز هم شنیدنش خالی از لطف نیست

بعد از سنواتی که از روییدن اپسیلونی از دندان عقلمان میگذشت بالاخره دل را به دریا زدیم و خودمان را به دست جراحی سپردیم.اگر بگوییم غلط کردیم بیراه نگفته ایم که واقعا همه چیز را جلوی چشمان ناباورمان دیدیم و این تن رنجور از مسائل روحی را با رنجی فیزیکی روبرو کردیم.

تنهای تنها راهی کلینیک دندانپزشکی شدیم دقیقا ساعت 3 بعد از ظهر دیروز بود.بلافاصله به اتاق جراحی راهنمایی شدیم جراح پس از معاینه و دیدن عکس های کوچک دو دندان عقلمان دستور عکس ای پی جی داد که همانا عکس رادیولوژی از کل فک بود بعد از گرفتن عکس مجددا به خدمت جراح جوان جدی رفتیم تمام تنمان میلرزید واقعا دلمان میخواست برگردیم اما انگار میخواستیم خودمان را محاکمه کنیم آخر دلمان میخواست این درد روحی به جان جسممان هم بیفتد تا شاید اشکهایمان راحت ببارد و دیگر ملاحظه نگاه دیگران را نکند.جراح گفت هر دو دندان را بکشم؟ گفتیم نمیدانیم توانش را داریم یا نه! دو آمپول بی حسی بر لثه سمت راستمان تزریق شد و منتظر ماندیم تا زمانش رسید راس ساعت 3:45 جراحی آغاز شد. چشمانمان را بستییم طعم تلخ تنهایی را با تمام وجود حس کردیم. هیچ دستی نبود تا لرزش دستانمان را مرهم باشد و هیچ کس نگران این تن بی جان از کم غذایی های اخیر نبود. صدای دستگاهی آمد که گویا لثه را شکاف میداد و سپس فقط فشار انبر را حس میکردیم اما دندانمان هم مثل جانمان سخت در می آمد. جراح هم تاب نیاورد و باز به جان لثه افتاد و شکاف را عمیق تر کرد و سپس با فشاری نه چندان زیاد دندان عقلمان را کشید تا دیگر اسمی هم از عقل نداشته باشیم.بخیه ها هم زده شد دستوراتی هم داده شد 15 دقیقه طول کشیده بود. ساعت 4 از اتاق جراحی خارج شدیم چشمانمان تار شد به سختی بر روی اولین صندلی نشستیم اما حالمان بدتر از اینها بود بعد از 10 دقیقه بار دیگر عزم رفتن کردیم اما در میان پله ها تلو تلو خوردیم باز دست خدا ما را نشاند.ساعت 4:30 در داروخانه بودیم بدون اینکه بتوانیم حرفی بزنیم داروهایمان را گرفتیم و برای تزریق آمپول مسکن به بخش تزریقات رفتیم

دیروز هم گذشت مثل خیلی از روزهای تنهاییمان


نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت 6:12 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

این روزها با رنگ پاییزی برای دلت بال و پر میشود. پر میکشی در خیالت، نه غصه با خود میبری نه شادی. فقط میخواهی زمینی نباشی. خالی میکنی کوله بارت را، هر چه سبک تر باشی بیشتر اوج میگیری. میگویند خدا آن بالای بالاست. نمیدانی چقدر نزدیک میشوی اما شوق پریدن دیوانه ات میکند. زیر زبانت طعم گس تنهایی را مزمزه میکنی در کوله بارت فقط  تنهایی مانده وزنی هم ندارد اما نگرانی شاید آن بالا خودت هم زیادی باشی آن وقت تنهاییت را باید میان زمین و هوا رها کنی نه نمیتوانی دوستش داری سرنوشتش برایت مهم است باید تا پر نکشیدی کوله بارت را خالی کنی حتی تنهایی را باید بر زمین بگذاری شاید بعد از تو کسی دلش برای طعم تنهایی تنگ شود شاید همدمی پیدا کند تنهاییت. پس باید خداحافظی کنی ببوسش و برو. خالیه خالی پوچِ پوچ، نیست که باشی هر چه هست از آن تو میشود


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 1:9 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

خوشبختی تنها یک واژه نیست که آرزویش را برایت داشته باشم، تمام خوبیها هم که از آنِ تو باشد احساس من بیش از آن برایت خواهان است.

در بهترین شب زندگیت بهترین ساعاتم را گذراندم و از دیدن شادیهایت بهترین احساس را تجربه کردم.

دعای من برای تو داشتن بهترین هاست در هر جا که باشی و برای همیشه.

دوستت دارم


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/7ساعت 1:48 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

هر چه میگوییم ما داریم حسهای جدید تجربه میکنیم شما باور نکنید. یکی از آن حسهایی که تا بحال تجربه نکرده بودیم همین حسی است که 2 روز است دلمان را آشوب کرده، هر چه سرمان را گرم میکنیم باز هم پریشان خاطریم

فکر میکنیم حسمان چیزی شبیه حس مادرهایی است که نازدانه دخترشان در شرف عروسی است، هرچند حسابی قوم شوهر در گوشمان فرو کرده اند که "ما مادر نیستیم" اما عجیب حسهای مادرانه در ما فوران میکند "شرمنده"

باز مسافرم ، اینبار با دلهره، هم بغض دارم هم لبخند، هم نگرانم هم امیدوار. شبها که سجاده ی بندگی را میگشایم بی اختیار خواسته ام میشود خوشبختی او. شاید خیلی ها من و او را برای دوستی مناسب ندیدند و نمیبینند شاید خیلی از عقیده ها و فرهنگهایمان تناسبی با هم ندارند اما مگر میشود رشته ای را که یکبار پاره شد و یک ترم ما را جدا کرد از تمام با هم بودنها و یک روز، ابر و باد و مه و خورشید و فلک کمر بستند و رشته ی ما را گره زدند گسست؟! محبت و علاقه ای که بین ماست فراتر شد از تمام شرط های زمینی، از اینکه او باید مثل من باشد یا من مثل او. با او ماندم با من ماند تا سنگ صبور هم باشیم تا وقتی شادیم اولین فردی که باید بداند من باشم او باشد وقتی غصه ها کوه شد تیشه ی من بر غمهایش بکوبد تیشه ی او بر غمهای من

و حال او زیباترین عروس دنیا میشود در بهترین شب زندگی او، در بهترین شب زندگی من همین 4شنبه در 30امین روز شهریور ماه....دلشوره دارم باید خوشبخت شود باید


نوشته شده در یکشنبه 90/6/27ساعت 12:52 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

در تمام مدتی که نبودیم بیشتر حسهایی که یک انسان میتواند در طول عمر حتی یکبار لمس کند را تجربه کردیم

یادمان است آخرین بار برای تولدمان پستی نگاشتیم حس روز تولد که هرسال تکرار میشود حسی توام با اندوه از پایان یافتن 1 سال دیگر از عمر

حس آخرین روزهای ماه رمضان،رمضانی که شاید دیگر برایمان تکرار نشود، اشکهای آخرین دقایق، امید به بخشیده شدن، آمرزیده شدن، پاک شدن

حس تنهایی و بی حوصلگی، حس دردهای به دل مانده که نه آدمی برای شنیدنش داریم نه فرصتی برای گفتن.....آدمها گاهی توان گوش دادن به دردهایمان را ندارند باید سکوت کنیم تا دردی بر دردهایشان نیفزاییم

حس شور حس شیطنت حس کودکی حس دویدن میان علفهایی که بوی تازگیشان برایمان نوستالوژی شد و چقدر ما بغض میکنیم از یادآوری خاطرات... سفری کوتاه به چادگان به همراه دوستانی که نه تنها نسبت فامیلیشان مارا در کنار هم قرار داد بلکه بیش از آن صفای باطنشان سفر را برایمان چون عسل شیرین کرد

روزهای شهریور برایمان سرشار از حسهای گفتنی و ناگفتنی بود.... علاقمندی به آنچه تا بحال توجهی نداشتیم و بریدن از آنچه گویی بدون آن نخواهیم بود


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 12:19 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

خیلی خوشحالم که شب تولدم با شب قدر مقارن شده. خداکنه فردا که تقویم عمرم ورق میخوره و 1 سالِ دیگه از عمرم از دست میره و جسمم وارد 28اُمین سال زنده بودنش میشه روحم تازه متولد بشه و سفید و بدون جای پاک کن منو غرق شادی کنه. خدا کنه امشب بهترین هدیه رو از خودِ خدا بگیرم و آمرزیده بشم در تولد 27 سالگیم


نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 4:41 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

چگونه میتوان شکر کرد دوباره دیدنت را، ماه من. برای آمدنت رجب را آذین بستم، کوچه پس کوچه‌های شعبان را آبپاشی کردم، نذر کردم برای دوباره بوییدنت، چله نشستم تا بیایی و حال قلبم باور ندارد بر سر خوان نعمتت نشسته. بی ادبی است دست درازی بر سر این سفره، باید صبر کند هنوز این برگهای خطی خطی شده از خطاها بیرنگ نیست هنوز زود است تا لذت با تو بودن عطشهای دنیایی را هیچ کند. سحرها بهترین ساعات زندگیم خواهند شد میخوانمت در دل شب رویم سیاه است رو میکنم به سمت مشرق هنوز لایق کعبه نیستم باید واسطه‌ای دستهایم را بگیرد با زبان او شاید مرا بیشتر دوست بداری دلم برای آغوشت تنگ است میخوانمت آرام آرام " اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ مِنْ بَهاَّئِکَ بِاَبْهاهُ وَکُلُّ بَهاَّئِکَ بَهِىُّ " دلم پرواز میکند تا مشهد الرضا(ع)، پا میگذارم بر سنگ فرشهای این دل یک قدم بر کینه‌ها یک قدم بر نامهربانیها، بغضم را فرو میدهم میرسم، اینجا باب الجواد است و من ایستاده‌ام روبروی گنبد طلایی‌ات زیارتنامه روبرویم است احساست میکنم اشکهایم روان است نجوایت میکنم " اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ مِنْ جَلالِکَ بِاَجَلِّهِ وَکُلُّ جَلالِکَ جَلیلٌ " خوش آمدی ماه من ماه خدا

خانه های آن کسانی میخورد در بیشتر

که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانه اش

پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر

گاه گاهی که به درگاه کریمی میروم

راه میپویم نه با پا بلکه با سر بیشتر

زیر دِین چارده معصومم(ص)اما گردنم

زیر دِین حضرت موسی بن جعفر(ص) بیشتر

گردنم در زیر دینِ آن امامی هست که

داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است

باسلامش میکند قم را منور ، بیشتر

قم، همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین

همچنین از آسمان دارد (چِل اختر) بیشتر

قصد اینبارِ قصیده از برادر گفتن است

ورنه میگفتم از این معصومه خواهر بیشتر

در مقامش مصرعی میگویم و رد میشوم

لطف بابا ها ست معمولاً به دختر بشتر

 

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم

بودنت را میکنم اینگونه باور بیشتر

مرقدت ضرب المثل های مرا تکمیل کرد

هرکه بامش بیش برفش ، نه! کبوتر بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است

اینچنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان تراند از هرکجا

این حرم دیگر ندارد حرفِ کمتر ، بیشتر

از غلامان شماهم میشود دنیا گرفت

من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا

چشم در راه تو هستم روز آخر بیشتر

بر تمام اهل بیت خویش حساسی ولی

جان زهرا(س) ـ چون شنیدم که به مادر بیشترـ

دوستت دارم نمیدانم که باور میکنی

راست میگویم به وا... از ابوذر بیشتر

بیشتر هایی که گفتم از تو خیلی کمترند

...

شعر از حسین رستمی

پ.ن: این روزها تا میتوانیم دعا کنیم


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/12ساعت 10:8 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

دیروز با دوست عزیزمان که بسیار در این دنیای وانفسا غنیمتش میدانیم و البته خیلی کم به خاطر ساکن بودنش در اصفهان از حضورش بهره مند میگردیم قرار ملاقاتی داشتیم. ایشان به زودی رخت عروسی بر تن میکنند و جهت امور پرو لباس سفری کوتاه به تهران داشتند و منزل خواهرشان بودند. قرار ما اینگونه بود که اینجانب با سواری مربوطه به در منزل خواهر ایشان واقع در خیابان سئول دقیقا روبروی نمایشگاه بین المللی برویم.

خوشحال بودیم که روز جمعه خیابانها خلوت است و اصلا غصه ترافیک نخواهیم داشت صبح زود دستی به سر ماشین خاک گرفته کشیدیم که جهت همراهی عروس مناسب باشد و حسابی به خودمان رسیدیم ساعت 9:35 از خانه خارج شدیم به که چه هوای مطبوعی بود وارد نیایش غرب شدیم که دیدیم ای وای خروجی سئول قفل است بگذریم که چه کشیدیم تا این قدمهای آخر هم سپری شد و ما به دیدار عزیزمان که حسابی هم شمایل تازه عروسان را داشت نائل شدیم. به محض سوار شدن قرار گذاشتیم که ابتدا به کافی شاپ برویم اینبار از سئول وارد ورودی نیایش شرق شدیم و چشمتان روز بد نبیند که سواری ما تلو تلو خورد و ما در اواسط ورودمان پنچر شدیم و این دقیقا یعنی بدشانسی!

ما که هیچ از امور تعویض چرخ و جک و این چیزها سر در نمی آوریم اما نو عروسمان آستین ها را بالا زد و شروع کرد به کار، جک را زدیم و مشغول باز کردن پیچهای چرخ بودیم که دو تن از پسرهای تهرانی خوش غیرتِ با انصافِ 206 سوار به یاری ما شتافتند و در کمترین زمان ممکن زاپاس ما جای چرخ خالی از باد را گرفت و ما راهی کافی شاپ شدیم که اگر نمی‌آمدند تا ظهر ما مشغول بودیم از بس که ضعیفیم ما جنس مونث در این امور سخت. خیلی خیلی خندیدیم و خاطره ای شد آخرین جمعه‌ی شعبان

پ.ن: یادتان نرود که ما و دوستمان چقدر به خودمان رسیده بودیم و خدا میداند که چه بلایی بر سر دستها و لباسهایمان آمد که این خود پُستی جداگانه را میطلبد


نوشته شده در شنبه 90/5/8ساعت 3:30 عصر توسط آرام نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak