سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران گل

چند وقته خیلی فکرم مشغوله.شاید مسائلی که بهش فکر میکنم اصلا مشکلی به چشم نیاد اما واسه من مثله یک غده سرطانی هر روز بزرگتر میشه.گاهی اونقدر گریه میکنم که اگه کسی سرزده برسه فکر میکنه عزیزی رو از دست دادم.خیلی درمونده شدم خودم هم توی کار خودم موندم.نمیدونم چرا خاطرات بدی که داشتم از یادم نمیره و چرا فکر میکنم یک آینده ای پر از درد و رنج انتظارمو میکشه.

 

خیلی خسته ام.از خودم خسته شدم حتی از گریه هاو رفتارم.عفیفه بسه خواهش میکنم تمومش کن

به خودم: تنها نتیجه این فکرای منفی اینه که تمام روزهایی که الان با لبخند بهت نگاه میکنند رو از دست میدی و همین روزها تبدیل میشن به خاطرات بد آینده تو.

به یاد حرف دکتر شریعتی میافتم:

خوشبختی ما در سه جمله است:تجربه از دیروز   استفاده از امروز   امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه میکنیم:حسرت دیروز   اتلاف امروز   ترس از فردا

 


 

پ.ن واسم دعا کنید


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

زندگی بافتن یک قالی است

نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی

نقشه از قبل مشخص شده است

تو در این بین فقط میبافی

نقشه را خوب ببین خوب بباف

نکند آخر کار قالی بافته ات را نخرند

 

گاهی اوقات بعضی چیزها خیلی دردناکه دلم میخواد کاری از دستم بربیاد بتونم کمکی بکنم اما نمیشه نمیتونم و این فکر که قالی من شاید رو دستم بمونه خیلی عذابم میده

 


 

پ.ن 1:مامان و بابا شنبه از مکه برگشتند.فعلا توصیف سوغاتیهامو شنیدم.انشالا تا هفته آینده میان تهران واستون مفصل توضیح میدم.

پ.ن 2:شاعر شعر را نمیشناسم


نوشته شده در سه شنبه 89/3/18ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

 میلاد بانوی دو عالم رو به همه دوستدارانش تبریک میگم

هیئت وبلاگی سبو بهانه ای شد تا در جشن دردانه های تسبیح سخنی از فاطمه زهرا را بنگارم

قالَتْ علیها السلام : یا اءبَا الحَسَن ، إ نّی لا سْتَحی مِنْ إ لهی اءنْ اءکَلِّفَ نَفْسَکَ مالاتَقْدِرُ عَلَیْهِ
ترجمه :
خطاب به همسرش امیرالمؤ منین علیّ علیه السلام کرد: من از خدای خود شرم دارم که از تو چیزی را در خواست نمایم و تو توان تهیه آنرا نداشته باشی

اگر همه زنان ما همین یک حرف حضرت را آویزه گوش کنند هیچ پیوندی گسسته نخواهد شد

دردانه های تسبیح

 


 

 

 

تقدیم به همه خانم ها و مادران عزیز

 

خدا   یک  روح   برتر    آفریده             ز عشق  خود  فراتر    آفریده

همه عالم ز عطر او   دل انگیز             سراسر مشک و عنبر آفریده

تو گویی جنس او یا سیم یا زر          یقین  دارم  که  گوهر   آفریده

چه  صبری  در وجود  او  نهاده            به سختی ها  توانگر  آفریده

به باغی  که حضور سبز  دارد            چه حاجت که  صنوبر  آفریده

خدا  از لطف  زن  را  آبرو   داد             به جنت  حوض کوثر   آفریده

همان که مریم و هاجر  سمیه            همو   زهرای   اطهر    آفریده

زده نقش پر از مهری به هستی          صدف نه   عشق پرور  آفریده

 فرشته   حور   نه  بالاتر از این             وجود    نیک   مادر    آفریده

عفیفه سجده شکری به جا آر            خدا این سایه بر سر   آفریده

 


 

به مامان خوبم که میخوام دنیا نباشه اگه اون نباشه

مامان عزیزم هیچ وقت نمیتونم محبت های تو رو جبران کنم همیشه عمر شرمنده ی توام اما بدون که خیلی دوستت دارم از خدا میخوام تو رو همیشه از من راضی نگه داره

با یک دنیا گلروزت رو تبریک میگم


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

سراسر آینه غرق غبار است

وجودم را نگر بی اعتبار است

تپش های درون سینه خوابید

به دل اما هراسی برقرار است

نمی دانم در آیینه چه بوده

که پاهای غرورم در فرار است

تنم سرد است اما لرزشی نیست

فقط ترس و شرایط اضطرار است

هجوم سایه ای آرام آرام

حضور مرگ رسم روزگار است

دگر فصلی برای زندگی نیست

تمام فصلهایم بی بهار است

به سختی پلکهایم بسته گشتند

زمان ترک دنیا و دیار است

عفیفه رفت و از او هست باقی

فقط عکسی که بر روی مزار است

 

سروده شده در تاریخ 4/3/89 توسط عفیفه

 


 

چند روز پیش در یکی از وبلاگها در مورد مرگ مطلبی خواندم و عکسهایی از غسالخانه را دیدم تمام تنم یخ کرد. این چند روز لحظه ای از یاد مرگ غافل نبودم و سرانجام دیروز شعری سرودم.

امید آنکه یاد مرگ همواره در خاطرمان زنده باشد


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

هشت اردیبهشت ساعت 10 صبح وارد اتاق عمل کلینیک نگاه شدم.کلاه و لباس آبی رنگی پوشیدم کفش ها را درآوردم و یک جفت دمپایی سفید مردونه پوشیدم و وارد قسمت بعد شدم. هوای اتاق عمل حسابی سرد بود و علنا میلرزیدم. خانم پرستار دور چشمم را با بتادین تمیز کرد و چند مدل قطره توی چشمم ریخت و سپس مرا به اتاق اصلی راهنمایی کرد. اتاق 5 متری با یک تخت چسبیده به دیوار و دستگاهی که بالای سر تخت قرار داشت. روی تخت دراز کشیدم اضطراب داشتم. دکتر که وارد اتاق عمل شد گفتم دکتر میترسم. دکتر هم به پرستار رو کرد و گفت میترسه پس بکشیدش

 

 

 

دکتر بالای سرم نشست یک پلاستیک که برای جای چشم سوراخ داشت را روی صورتم قرار دادند حالا نفس کشیدن هم سخت بود.دکتر وسیله ای را بر چشمم قرار داد که پلک ها را بیحرکت میکرد یه جوری شدم سپس دکتر شروع به ریختن مایعی در چشمم کرد و به پرستار گفت 20 ثانیه که گذشت اعلام کند تا 20 ثانیه تمام شد همه جا تاریک شد و مجددا بینایی به حالت فوق العاده تار برگشت

 

حالا تنها احساس میکردم دکتر روی سطح چشمم نقاشی میکند یک حس خاصی بود دردی احساس نمیکردم البته دکتر مرتب با من شوخی میکرد تا به عملی که انجام میشد فکر نکنم

حدود 20 دقیقه بعد کار دکتر تمام شد از جا برخاست و گفت حالا 1 ساعت میتونی به خاطراتت فکر کنی و رفت

پرستار وسیله را از چشمم برداشت در نیم ساعت اول هر 2 دقیقه با صدای اخطار دستگاهی چند قطره ریبوفلاوین در چشمم ریخته میشد

در نیم ساعت دوم مجددا وسیله بر چشمم قرار گرفت و اشعه یو وی ایکس بر چشمم تابانده شد و باز هر 2 دقیقه ریبوفلاوین ریخته میشد

وقتی 1 ساعت تمام شد با کمک پرستار بر لبه تخت نشستم واقعا عمل سختی بود حسابی کلافه بودم 1 ساعت و نیم یک جا بخواب تکون هم نخور و به اشعه نگاه کن خداییش آخراش دیوانه شدم چشمم خسته شده بود اما قادر به پلک زدن نبودم

به هر حال عمل تمام شد یک ساندیس هم لطف کردن دادند و سپس دور چشمم را با دستمالی تمییز کردند و یک عینک آفتابی هم به چشمم زدند و مرا به خانه فرستادند

این ماجرا برای من عبرتی شد که برای عمل چشم دیگر مجهز بروم تا در آن 1 ساعت حوصله ام سر نرود

 

 


 

نکته آموزشی:ریبوفلاوین سلولهای بنیادی است که از بندناف به دست می آید و با استفاده از اشعه یو وی ایکس این سلولها به عمق قرنیه نفوذ و باعث ترمیم آن می شوند

و بدانید: مامان و بابا امروز بعدازظهر به عمره مشرف میشوند و باز هم از اصفهان

 باز هم دلتنگی من

باز هم سوغاتی

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

چقدر رفته رفته بزرگ شدی گاهی بهت توجهی نکردم گاهی هم ساعتها بهت فکر کردم به اینکه چرا هستی چرا تنهام نمیذاری کاش میگفتی کی میری آخه دیگه نمیتونم بهت فکر نکنم چون جلوی نفسهامو گرفتی این قدر که حتی یادم نمیاد آخرین بار کی نفس کشیدم

 

بغض لعنتی کی صدای شکستنت وجودمو میلرزونه

ساعت از 1 نیمه شب گذشت شونه هام آروم و قرار نداشت وای خدا این همه اشک

 


 

وقتی فکر میکنم از من دلخوری جوری رفتار میکنم که نفهمی چقدر ناراحتم

ناراحتی هام مال من  شادیهام پیشکش تو

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 12:0 صبح توسط آرام نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15      

Design By : Pichak